کُجانامه

رحم الله امراء علم من این و فی این و الی این
بایگانی

برادرزاده‌ام امیر 4 ساله است. چند روز پیش داشتم میرفتم مسجد برای نماز، به من می‌گوید: تو که نباید بری مسجد، تو که پیر نیستی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۳۹

گرچه عمرم از یک نظر طولانی نیست، ولی درازای خاطراتم زیاد است. بدون حاشیه، امشب شبِ عید فطر بود و به بهانه‌ی شب زنده‌داری مشغول وب‌گردی شدم. چرخ خوردم و دستِ آخر رسیدم به وبلاگ رفقای قدیمی ...


خاطرات تجدید شد. تجدید خاطرات احساساتِ مگو را زنده می‌کند، اما-این‌ها به کنار- خاصیت دیگری نیز دارد. وقتی به سرگذشت خودت فکر می‌کنی، به مراحل طی شده نگاه می‌کنی، شخصیت‌هایی که در زندگیت آمده‌اند و رفته‌اند را به یاد می‌آوری، می‌بینی تنها یک چیز ثابت است و آن خداست؛ ثابت است و حاضر. حتی شاید خودت آن خودِ سابق نباشی، ولی خدا همان است ...



عید فطر مبارک!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۸

نمی‌دانم که این خاصیت زندگی من است، یا همه همین‌جوری هستند. زندگی مسیری دارد که از قله‌ها و دره‌ها می‌گذرد و مدام آدمی‌زاد را بالا و پایین می‌برد. بالا و پایین‌ش هم شاید اعتباری باشد، ولی به هر حال احساس صعود و نزول در انسان ایجاد می‌شود. نکته‌ی شیرینی که این وسط وجود دارد آرامشی‌ست که در ته دره به انسان دست می‌دهد. بالا که می‌روی، شوق است و منظره‌های جذاب، حس بالا بودن و احاطه بر زندگی؛ اما به هر حال تعادل قله ناپایدار است و باید چهارچشمی همه‌جا را بپایی. اما پایین که باشی، درست است که پایینی ولی ثباتِ شیرینی را تجربه می‌کنی، همان عجز آرامش بخش. حسی که شاید همان چیزی باشد که در داستان‌ها و حکایت‌ها از آن به «استغنای درویش» تعبیر کرده‌اند. وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، درست است که چیزی نداری ولی غمِ از دست دادن را هم نداری و این بسی لذت بخش است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۰۲

شب بیست و سوم ماه رمضان، در مسجد دانشگاه شریف، حاج آقای قاسمیان بعد از سخنرانی مشغول ذکر مصیبت شد. بهانه‌ی خوبی پیدا کرد و رفت به سراغ حاج آقا مجتبی تهرانی؛ گفت: از حاج آقای جاودان شنیدم که گفت حاج آقای حق شناس می‌گفت: "می‌دانی امام زمان علیه السلام چقدر باید زحمت بکشد تا یک نفر مثل حاج آقا مجتبی در بیاد{تربیت بشود}؟" با خودم فکر کردم که عجب سلسله‌ی روایتی؛ قاسمیان و جاودان و حق شناس و آقا مجتبی! خوشم آمد و گفتم اینجا هم بنویسم.

اما حالا قضیه چه بود... حاج آقا قاسمیان این‌ها را گفت تا رسید به این ماجرا: حاج آقا مجتبی شب قدرِ سال قبل(که هنوز در قید حیات بودند) در مسجد بازار، وقت روضه که شده حال دیگری داشته. گفته باشد:


 من نوحه خونی بلد نیستم، ولی امشب مرجعیت به کنار، اجتهاد به کنار، فقاهت به کنار، عرفان به کنار، اخلاق به کنار، می‌خواهم امشب نوحه بخوانم:


در وسط کوچه تو را می‌زدند .... کاش به جای تو مرا می‌زدند

چرا شده گوشه‌ی چشمت کبود ... عزیز من مگر علی مرده بود؟

وای من و وای من و وای من ... میخ در و سینه‌ی زهرای من

 

این بخشی از صوت آن مجلس است: +. حاج آقا مجتبی می‌گوید که اولین بار است که این‌گونه نوحه سرایی می‌کند. تو گویی می‌دانست که آخرین شب قدرش است و می‌خواست از حلقه‌ی وصلش به حضرت زهرا مطمئن شود.



حاج آقا مجتبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۱

دوستی امروز پیامکی فرستاد با این مضمون که خوب است کاسبان بعد از درآوردن رزقِ روز، دیگر روی اجناس سود نگیرند و بدون سود بفروشند. و من بار دیگر با این مسئله درگیر شدم که زندگی شهری مدرن چه چیزهایی بر ما تحمیل کرده است...

امروزه روز و در این شهر گل و گشادِ تهران، شما به عنوان یک کاسب(یا عام‌ترش شاغل) مدام داری می‌دوی برای پول درآوردن و بیشتر درآوردن و واقعا کم پیش می‌آید که کسی به «بس بودن» فکر کند. خب توصیه‌ی بالا هم ظاهرا برای جلوگیری از همین حرص است. اما بیایید برویم آن روی دیگر سکه را هم ببینیم؛ حرص به جای خود، اما چرا حرص؟ چه چیزی ما شهرنشینان و شاید بیشتر ما تهران‌نشینان را تا این‌ حد حریص کرده؟ و آیا واقعا همه حرص‌شان می‌دود؟

به نظرم نکته‌ی کلیدی در این بحث این است که «رزق روز» یعنی چه؟ یعنی آن چیزی که امروزِ ما را به فردا می‌رساند؟ می‌شود میانگین خرج ما در سال یا ماه؟ می‌شود آن‌چیزی که سرانه‌ی یک خانواده‌ی در شان خانواده‌ی من است؟ می‌شود آن‌چیزی که من لازم دارم تا بتوانم نیازهای متعارف خانواده‌ام را با آن تامین کنم؟ هر کدام از این سوال‌ها جواب‌های متفاوتی را موجب می‌شوند. شاید در مختصات 100 سال پیش و قبل‌تر از آن جواب این سوال‌ها چندان فرقی با هم نمی‌داشت، اما امروزه فرق این‌ها واضح و باز است.

در سبک زندگیِ قدیم بخش عمده‌ی نیاز خوراک بوده است؛ مشکل فقیر مسکن نبوده، خوراک بوده و شاید پوشاک و کرایه‌ی راه و ... . اما امروزه فقر با داشتن مسکن قابل جمع نیست؛ مشکل خوراک برای خیلی از نیازمندان رفع شده و اگر هم هست بحث کیفیت خوراک است نه سیر شدن.     

در سبک زندگیِ قدیم خرید این‌قدر رایج نبوده، چرا که اولا تنوع نیازها کم‌تر بوده و ثانیا در بسیاری از نیازها مردم خودکفا بوده‌اند(خوراک و پوشاک و حمل و نقل و مسکن). اما امروزه شما بدون خرید کردن می‌میری! از آبِ خوردن گرفته تا پوشاک و سفر و سرگرمی همگی کالایند و خریدنی.

در سبک زندگی قدیم پس‌انداز این‌قدر که امروز ناگزیر است حیاتی نبوده. طرف برای چه پس‌انداز می‌کرده؟ برای این‌که مثلا یک سفر زیارتی می‌خواهد برود خرج کند. باقی داراییش را هم که یا می‌خورده و یا تبدیل به ملک و دام می‌کرده است. اما امروز شما بدون پس‌انداز کردن اصلا نمی‌توانی پیش بروی. آن هم نه پس‌انداز در صندوق خانه! باید بروی در بانک پول بذاری، یا این‌که از بانک وام بگیری و شروع کنی قسط دادن(پس‌انداز پسینی!). و ما ادراک ما القسط! همه‌ی حرف من در همین پدیده‌ی «قسط» قابل تشریح است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۱ ، ۱۸:۲۴

خب من هم مثل اکثر شماها تا چند وقت پیش لبخند می‌زدم، لبخند عاقل اندر سفیه! و ژست روشنفکری می‌گرفتم که: تو رو خدا ببین مردم را با چه چیزهایی سر کار گذاشته‌اند. با کتاب‌های زرد و عنوان‌های صورتی؛ «مردان مریخی، زنان ونوسی»!


بالاخره شتر بخت در خانه‌ی ما هم خوابید و ازدواج کردیم و با این کتاب‌ها محشور شدیم و این یکی را هم خواندیم. انصافا کتاب خوبیست! نکات کاربردی و تذکارهای خوبی دارد در شناخت تفاوت‌های زن و مرد؛ به نظر می‌رسد غالب نکاتی که نویسنده(جان گرِی) آورده محصول تجربیاتی است که در سمت یک مشاور داشته. واقعا غصه‌ام شد. چند وقت پیش-باز هم به مناسبت ازدواج- حرف‌های یک آخوندی را گوش می‌دادم که در مورد تفاوت‌های زن و مرد صحبت می‌کرد و نکات جالبی را مطرح می‌کرد؛ مثلا می‌گفت(بگم که شما هم استفاده کنید!): برای خانم‌ها هر هدیه یک پالس محبت‌آمیز دارد، مستقل از بزرگی و کوچکی هدیه. ولی آقایان فکر می‌کنند که مثلا هر چقدر پول بیشتری خرج کنند برای هدیه‌ای که می‌خرند، یعنی این‌که خفن‌تر بوده‌اند و لذا کلی زور می‌زنند و انتظار دارند واکنشی که از طرف مقابل می‌بینند متناسب با اندازه‌ی هدیه‌شان باشد. ولی این‌جوری نیست ... خب نکته‌ی خوبی بود و من به عنوان یک مرد توجه زیادی به این موضوع نداشتم. حالا این یک مثال بود. گذشت و گذشت تا رسیدم به این کتاب مردان مریخی و دیدم که زکی! مثل این‌که این آقای آخوند هم این کتاب‌ها را خوانده و دارد همان‌ها را با بیان خودش برای ما می‌گوید. خب این اشکالی ندارد. ولی چرا غصه؟


غصه این‌جاست که این نکته‌ی به این سادگی را-که واقعا تجربی می‌شود به دست آورد- ما باید از این غربی‌ها کپی کنیم و این همه کتاب دینی و عالم دین و آدم دین‌دار نتوانسته‌اند خودشان این تفاوت‌ها را در قالب مثال و داستان بیاورند، در حالی که برای همین جزئیات هم حدیث داریم و اصلا تجربه کردن نیاز نیست! بعد نتیجه این می‌شود که یکی مثل من برای آموختن الفبای زندگی باید برود سراغ «گری» و «باربارا» و «قورباغه را قورت بده!» و امثالهم. جای غصه ندارد؟ شاید جای دق کردن هم داشته باشد!


 حالا بگذریم. چیزی که می‌خواستم بگویم دیگر است. این آقایون و خانوم‌های غربی بر اساس علوم مدرن و تجربیات زیاد و سازماندهی شده یک سری ویژگی کشف می‌کنند(حدس می‌زنند) و بیانش می‌کنند؛ در بسیاری از موارد هم «اطلاعات»شان ارزشمند است و قابل استفاده. به شما از چیستی خودت(جسم و روان) و اطرافیانت خبر می‌دهند و در نتیجه می‌توانی با شناخت بهتر، درست‌تر برنامه بریزی و عمل کنی. اما اگر این اطلاعات را بشود در یک حوزه‌هایی قبول کرد و به کار بست، باید حواسمان باشد که اسیر «هدف‌گذاری»‌های این‌ها نشویم که کلا پرت است. نکته به نظرم خیلی مهم است. مثلا در همین بحث زندگی مشترک، فرض می‌کنیم شما به تفاوت‌های زن و مرد واقف شدی؛ خب حالا می‌خواهی چه کنی؟ جواب ساده‌ای که من در تعالیم مدرن می‌بینم این است که: «جوری رفتار کنیم که زندگی شاد و بدون تنش داشته باشیم»، همین! و اگر دیده باشید دیده‌اید که چنین تعریفی از زندگی موفق چقدر در میان مردم ما و خصوصا جوان‌ترها زیاد است. در حالی که به طور واضح در اسلام هرگز این‌ها هدف زندگی نیست؛ هدف رشد است و تعالی و عبادت خدا و خدمت خلق و این  چیزها. اصلا جور در نمی‌آید که تو با عیوب همسرت کنار بیایی برای این‌که تنش نداشته باشید، اصلا جور در نمی‌آید که با عرف بسازی برای این‌که بهت خوش بگذره! در ادبیات دینی تو باید: صبر داشته باشی، کیّس باشی، قاطعیت داشته باشی، فداکار باشی، بخشنده باشی، سخت‌کوش باشی، بی‌توقع باشی، گریه کنی! در حالی که طبق مدل غربی باید: ارزش‌های طرف مقابل را گوش‌زد کنی، زیادی فداکاری نکنی، حریم حفظ بکنی، برای تسکین مشکلات زندگی خودت را با روزنامه سرگرم کنی! توصیه‌های طرف غربی نامربوط نیست‌ها! ولی خیلی چیپ و حداقلی است. تو همه‌ی «هدف زندگی غربی» را که آسایش دنیوی است می‌خواهی برای «شروع زندگی دینی»، تازه شاید هم نیازی به آسایش نباشد!


در بسیاری از مسائل دیگر هم این اختلاف بنیادی دیده می‌شود و ما با «هدف» غربی‌ها نمی‌سازیم. تکنولوژی پیشرفته «برای چی؟» درآمد بالا «برای چی؟» تحصیلات خوب «برای چی؟» دین «برای چی؟» مثلا این مزخرفات را شنیده‌اید که دین آرامش بخش است و آدم‌های دین‌دار بیشتر عمر می‌کنند و راحت‌تر می‌خوابند و ... پس دین داشته باشیم!!؟



مرتبط: الزامات زندگی جهادی در گفت و گو با حجت الاسلام پناهیان؛ همین مسئله را در مثال «نظم» غربی‌ها توضیح داده‌اند.


پی‌نوشت: این یادداشت دست‌گرمی بود برای شروع دوباره نوشتن. این بار بیش از همیشه برای نوشتن توجیه دارم و کمتر از همیشه وقت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۱ ، ۱۸:۲۲

بیا! باز هم قرعه‌ی شهادت به نام بچه‌های فنی افتاد. به امید روزی که انسانی‌کارها هم آن قدر بروند روی مخ دشمن که لایق شهادت بشوند.


شهید احمدی روشن


پی نوشت: 21 دی ماه 90، شام شهادت مهندس احمدی روشن، فارغ‌التحصیل دانشگاه صنعتی شریف



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۰ ، ۱۳:۵۹

چند خطی تایپ می‌کنم جهت ثبت حال و اوضاع:

طبیعتا مثل همه‌ی دوره‌های اخیر رسیده‌ام به این سوال که «چرا عبرت نمی‌گیریم!؟». دوره‌های امتحانی ما- چه متوجه امتحان بودنش باشیم و چه نباشیم- این‌گونه دور می‌زنند:

 

1)      چیزی را طلب کرده‌ای

2)      خدا می‌دهد؛ یا متوجه می‌شوی یا نمی‌شوی

3)      مشغول داده‌ی خدا می‌شوی

4)      مشغول‌تر می‌شوی

5)      خدای زندگی‌ات کم می‌شود

6)      ضعف‌هایت رو می‌آیند

7)      دپ می‌زنی

8)      اگر لطف الهی شامل شود، شاخ‌ات می‌شکند یا لااقل کوتاه می‌شود

9)      احساس خوب! احساس خوبِ این‌که از توهمِ بزرگی در آمده‌ای و بازگشتِ خدا و احیاناً قول و قرار

10)   چیزی را طلب می‌کنی!



چقدر خدا لطف دارد به ما ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۳:۵۷

1)      مدتی است که به شغل دیگران فکر می‌کنم! به این‌که این دست‌فروش، این راننده‌ی تاکسی، این زن خانه‌دار، این دانشجو، این ... این‌ها چه کاری انجام می‌دهند؟ کارشان در اجتماع چه شانی دارد؟ آیا کارشان سخت است؟ و این‌که چه آورده‌ای برای دیگران دارند؟ در زندگی روزمره ما از خدمات عده‌ی زیادی از آدم‌ها بهره‌مند می‌شویم، بدون آن‌که توجهی به این مساله داشته باشیم. توجه وقتی حاصل می‌شود که آن خدمت قطع شود، یا این‌که بتوانی قطعِ خدمت را تصور کنی.

2)      سال گذشته پدر و مادرم به حج رفته بودند و من یک ماه نبود آن‌ها را تجربه کردم. شرایط رفاهی‌ام ضربه‌ی چندانی نخورد، چون باز هم پیش خواهرم زندگی می‌کردم و در واقع او برایم مادری می‌کرد؛ اما سیستم‌ام کاملا به هم ریخت ... جدای از خدمات مادی پدر و مادر، و خصوصا مادر که کارهایش را با دو- سه نفر کارگر تمام وقت هم نمی‌شود جبران کرد، حضور عاطفی و اصلا وجودشان ارزشی دارد بس گران، که فقط آن‌هایی که جدایی یا فقدان را تجربه کرده‌اند می‌فهمند چه می‌گویم. بعد از این‌‌که پدر و مادرم از سفر حج برگشتند، مدتی- البته نه طولانی- حس «قدر دانی» داشتم!

3)      توجه به شغل دیگران، مقدمه‌ای بود برای توجه به شغل خودم. خب آن بنده‌ی خدا نظافت‌چی است و کارش نظافت کردن، زحمتی می‌کشد و کاری که من و تو حاضر به انجامش نیستیم را انجام می‌دهد و مزد می‌گیرد، آن‌ هم نه زیاد. آن دیگری دست‌فروشی می‌کند؛ زیر برف در گوشه‌ای از خیابان بساط کرده و کالایی دارد که می‌فروشد، بخواهی می‌خری و نخواهی نمی‌خری. یکی دیگر بازیگر است و اگر هم ارزشی را به مخاطب انتقال ندهد، خب پول سرگرم کردن دیگران را می‌گیرد. دیگری مهندس است و خدمات مهندسی‌اش را می‌فروشد. یکی حرف جدید دارد، کتابش می‌کند یا درس می‌دهدش و به ما می‌فروشد. و قس علی هذا.

4)      خب حالا من چه‌ کاره‌ام؟ دقت کن که هر کدام از آدم‌های بالا، نبودشان چیزی را لنگ می‌گذارد، حالا سوال این است که نبود من چه چیزی را در جامعه لنگ می‌کند؟!

5)      نمی‌دانم تا به حال به این اعتراض برخورد کرده‌اید یا نه؛ این‌که عده‌ای به سالمندان از کار افتاده به دیده‌ی موجوداتی بی‌فایده نگاه می‌کنند و حتی با گستاخی برای بود و نبود آن‌ها تصمیم می‌گیرند. می‌گویند این آدمی که نمی‌تواند درست راه برود، درست بخورد، درست ببیند و بشنود، و  فقط از بیت المال پول بازنشستگی می‌گیرد همان بهتر که نباشند. از آن طرف، حتما دیده‌اید که وقتی کسی به سن جوانی می‌میرد، می‌گویند حیفش بود! من سوالی دارم: چرا حیف‌اش بود؟ مگر چه نفعی به خودش و دیگران می‌رساند؟ مثلا این‌که جوانی 25 سال سن داشته باشد و درس بخواند و از جیب پدر و مادرش بخورد و تفریح کند و کلا خوشحال باشد، این جوان عزیز مردنش چرا حیف است؟! چون دیگر نیست که جا بگیرد و پول خرجش کنیم؟ مگر آن پیرمرد چه نقصی داشت که شایسته‌ی مرگ بود؟ لااقل او چهار عدد تجربه داشت که به دیگران منتقل کند.


خب، نتیجه‌ی این تامل برای من احساس بی‌فایدگی بوده است.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۰ ، ۱۳:۵۵

بعد از مصاحبه با حداد عادل:


... / همه می‌گویند چرا تغییر رشته داده‌ای؟ هرچند جواب هرکسی را متناسب با خودش می‌دهم و بیشتر بر علاقه به تاریخ تکیه می‌کنم، ولی هر بار به نوعی این سوال را برای خودم بازخوانی می‌کنم و ذکر معیارها ...

تا به حال به سرمایه‌ای که بهت داده‌اند دقت کرده‌ای؟ کم‌ترین‌ِ این سرمایه‌ها پولی است که خرجت شده و می‌شود؛ آیا تا به حال اعتباری که با آن زندگی می‌کنی را جزء سرمایه‌هایت دیده‌ای؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۰ ، ۱۸:۳۲