کُجانامه

رحم الله امراء علم من این و فی این و الی این
بایگانی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است



دیشب کتاب گراهام فولر، کارشناس CIA را تورق میکردم:

📚 قبله‌ی عالم؛ ژئوپلتیک ایران (۱۹۹۲)

فولر که دو دهه در حوزه‌ی غرب آسیا کار میکرده در این کتاب تلاش می‌کند تصویری کلی از موقعیت تاریخی-جغرافیایی، ویژگی‌ها فرهنگی-اجتماعی، و همچنین روابط ایران و همسایگانش ارائه دهد. نویسنده در مقدمه می‌گوید که این کتاب کتاب #آینده است و تسلط بر تاریخ راه پیش‌بینی آینده را هموار می‌کند‌. آن‌جا فولر به نکته‌ی ظریفی اشاره می‌کند که برای اهالی رسانه مهم است؛ 

می‌گوید (به متن اصلی دسترسی پیدا کنم می‌آورم اینجا:) من معتقدم علاوه بر اتفاقات و واقعیت‌هایی که هویت ملت‌ها را شکل می‌دهد، روایت آن‌ها از ما وقع نیز از عناصر هویت‌بخش است. 

برای مثال روابط ایران با کشورهای عربی، با همه‌ی فراز و‌ نشیب‌ها، و با همه‌ی تفاوت‌هایی که آن‌ها با هم دارند، در سایه‌ی کلان‌روایت «ایرانی‌ها برترند و عرب‌ها سوسمارخور و تن‌پرور» قرار دارد.


باید در این مهم اندیشه کرد و هوشیار بود که چه روایتی از تحولات دهه‌ی آخر قرن چهاردهم شمسی در اذهان تثبیت می‌شود.

#تاریخ #رسانه #کتاب 

yon.ir/xIMnC

@Banizy2


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۵۷


🔻مشغول خواندن «یادداشت‌های عَلَم» هستم؛ مجموعه‌ای هفت‌جلدی که در بازه‌ی سال‌های ۴۶ تا ۵۶ اوضاع و احوال شاه و دربار و تا حدودی مملکت را بازنمایی می‌کند. عَلَم در این دوران وزیر دربار و از نزدیک‌ترین افراد به #شاه بوده است. به نظرم فارغ از جزئیات مورد اشاره که برای محققان مفید است و می‌تواند دست‌مایه‌ی پژوهش‌های مفصل باشد، خواندن این خاطرات در اصلاح تصاویر کلیشه‌ای ما از دوران پهلوی مفید است. می‌توانید نسخه‌ی الکترونیک کتاب را از فیدیبو بخرید: yon.ir/6FbbH

اما القصه:

🔸 در ماجرای جنگ اعراب و #اسرائیل به سال ۱۹۶۷ عَلَم و شاه دل‌شان با اسرائیل است و به عبارت بهتر از جمال عبدالناصر و جبهه‌ی اعراب متنفرند، ولی از دو جهت این تمایل و انزجار را آشکار نمی‌کنند: اولا حفظ ظاهر به عنوان کشوری مسلمان و ملاحظه‌ی افکار عمومی داخلی، و ثانیا امید به ایفای نقش میانجی در مناقشات بعدی میان اسرائیل و غرب با کشورهای عربی و شوروی. بعد از این که اعراب از اسرائیل شکست می‌خورند و تهدیدهای نفتی آن‌ها رنگ می‌بازد و ناصر تضعیف می‌شود، علم در تاریخ ۲۱ مهر ۴۶ از دیدار خودش با دنیس رایت، سفیر انگلیس می‌نویسد و می‌نویسد: 

📝 «طرف ظهر سفیر #انگلیس دیدنم آمد. در خصوص تماس‌هایی که اعراب با او گرفته‌اند گزارش داد... توضیحاتی هم در مورد علت تصمیم دولت انگلیس دائر به برقراری روابط با #مصر می‌داد. خندیدم، گفتم هیچ علتی ندارد جز این که دیده‌اید ضعیف می‌شود و هر ضعیفی خرِ سواری خوبی‌ست. خودش هم‌ خنده‌اش گرفت.» و فردا این ماجرا را برای شاه نقل می‌کند: «صحبت‌های سفیر انگلیس را عرض کردم و جواب‌های خودم را. شاهنشاه خیلی خندیدند و عرایض مرا تصدیق کردند.»

🔹 علَم به نکته‌ی ظریف و درستی اشاره کرده، ولی جالب است که درباره‌ی روابط خودشان با غرب اصلا چنین احتمالی نمی‌داده و سراسر از ارتباط و رفت‌وآمد با غربی‌ها و نماینده فرستادن‌ها و دعوت کردن‌ها احساس مجد و افتخار می‌کند. 

و در این ماجرا نشانه‌هایی است برای اهل خرد!


#تاریخ #پهلوی #کتاب #یادداشت‌های_علم

@Banizy2


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۱۵


#ترافیک مشکل همه‌گیر تهرانی‌هاست و وقتی محل کارَت در محدوده‌ی طرح باشد اوضاع بدتر هم می‌شود؛ اما در سالی که گذشت (۱۳۹۶) من نیمه‌ی پُرِ این معضل را هم دیدم و از ترافیک شهری لذت بردم. چگونه؟

1️⃣ اولا از وسوسه‌ی اتومبیل شخصی صرف‌نظر کردم: 

سراغ مجوز طرح نرفتم.

2️⃣ در نتیجه مسیر رفت و برگشت را با وسایل عمومی طی کردم: 

تاکسی، مترو، BRT

3️⃣ سعی کردم همیشه یک کتاب همراهم -و ترجیحا در دستانم- باشد: 

✅ و از هر فرصتی برای خواندنِ #کتاب استفاده کردم: 

 🔹 داخل تاکسی و در فرصت‌های ۵ تا ۱۰ دقیقه‌ای #کتاب خواندم، ولو در حد یکی-دو صفحه 

 🔸 وقت انتظار برای اتوبوس در ایستگاه BRT، #کتاب خواندم

 🔹از اتوبوس‌های پُرازدحام تا توانستم صرف‌نظر کردم: 

زمان انتظارِ بیشتر را #کتاب خواندم 

 🔸 بعد روی صندلی نشستم و باز #کتاب خواندم

 🔹اگر جا برای نشستن نبود سرپا #کتاب خواندم

 🔸با قطارهای مترو هم همین معامله را کردم: 

وقت انتظار را #کتاب خواندم 

 🔹 و منتظر قطارهای کم‌ازدحام‌تر ماندم و باز #کتاب خواندم 

 🔸داخل قطار هم تا جایی که ممکن بود -و کار به فرو کردن کتاب در تنِ دیگران نمی‌رسید- #کتاب باز کردم و خواندم

در نتیجه و با یک حساب سرانگشتی: 

هر روز تقریبا یک ساعت و نیم در سفر بودم ✖️نیمی از زمان به مطالعه گذشت ✖️با احتساب ۲۰۰ روز موفق ☑️ تقریبا ۱۵۰ ساعت مطالعه در رفت‌وآمدهای روزانه. 

(فکر کنید با سرعت سی صفحه در ساعت چندجلد کتاب می‌شود؟) 

نتیجه برای خودم اعجاب‌آور بود. امروز داشتم لیست کتاب‌هایی را که در سال ۹۶ خوانده‌ام  مرور می‌کردم، چهل و چند عنوان شد که تقریبا نیمی از آن‌ها را در همین نعمتِ ترافیک شهری خوانده‌ام.

▫️ پی‌نوشت: #کتاب‌_خواندن هم مثل تفریح کردن روش‌های متنوعی دارد؛ من این‌ها را از این بابت نوشتم که شما را ترغیب کنم به آزمودن این روش. (البته می‌دانم که بعضی‌ها در حال حرکت نمی‌توانند چیزی بخوانند.)  شما هم از تجربیات خودتان بگویید، شاید به کار دیگران بیاید.

#کتاب #کتاب_خواندن #سبک_زندگی

@Banizy2



   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۲۶

تعلق، حائری شیرازی، ص ۲۳


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۹

تعلق، حائری شیرازی، ص ۲۷


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۵

جزء از کل

‎رُمان با طعم فلسفه

‎ضمیمه: چند گزیده



👈🏻 یادداشت اصلی:  https://t.me/Banizy2/256


📚 بریده‌هایی از رمان «جزء از کل»، اثر استیو تولتز، با ترجمه‌ی پیمان خاکسار:


@Banizy2

📖 از ته کلاس داد کشید «والدین‌تون از شما چی میخوان؟» برگشتیم طرفش. «می‌خوان شما درس بخونین. برای چی؟ اونها برای شما امید و آرزو دارن. چرا؟ برای اینکه شما رو مایملک خودش می‌دونن. شما و ماشینهاشون، شما و ماشین‌های ظرفشویی‌شون، شما و تلویزیون‌هاشون. شماها متعلق به اون‌ها هستین. حتا یه نفر از شما چیزی بیشتر از فرصتی برای تحقق آرزوهای برآورده نشده‌شون نیست! هاهاها. والدین‌تون شما رو دوست ندارن! نگذارین با گفتن "دوستت دارم." قسر در برن! نفرت‌انگیزه! دروغه! یه توجیه بی‌ارزشه برای سوء استفاده از شما! دوستت دارم یعنی تو به من مدیونی بدبخت! تو نماینده‌ی معنای زندگی منی چون خودم نتونستم معنایی برای زندگیم پیدا کنم، پس گند نزن‌! نه، ننه باباتون شما رو دوست ندارن- اونها به شما احتیاج دارن! خیلی بیشتر از اونی که شما به‌شون نیاز دارین، مطمئن باشین!»



📖 پیشنهادات را دوباره خواندم و به این نتیجه رسیدم یکی دیگر لازم دارم؛ یک پیشنهاد اساسی. مشکل مردم شهر ما موهای بدفرم و فروشگاه‌های مبهم نبود، توضیح آنچه فکر می‌کردم مشکل مردم شهرمان است ناممکن بود -مشکلات عمیق‌تر، مشکلات اگزیستانسیالیستی. پیشنهادی به ذهنم نمی‌رسید که مستقیم به این جنس مشکلات اشاره کند. اشاره به اساس و زیربنای وجود و نشان دادن شکاف‌هایش غیر ممکن بود، این که همه به اهمیت‌شان بیندیشیم بی‌آنکه کسی بی‌جهت احساساتی شود. در عوض این فکر به سرم زد که غیرمستقیم به این موضوعات اشاره کنم. فکر کردم مشکلات مردم با اولویت‌هایشان ارتباط دارد، اولویت‌هایی که باید جاعوض می‌کردند و بنابراین به‌نظرم رسید علت پنهان تمام مشکلات با دید ارتباط دارد، با بخشهایی از دنیا که مردم به درون‌شان راه می‌دهند و بخش‌هایی که نادیده رها می‌کنند.

ایده‌ام این بود: میخواستم اگر در توانم بود دیدشان را تصحیح کنم. همین راه‌گشای من شد به پیشنهاد پنجم. 


۵. روی تپه‌ی فارمر یک رصدخانه‌ی کوچک بنا کنید.


هیچ توضیح دیگری ندادم ولی این دو نقل قول از اسکار وایلد و اسپینوزا را به ترتیب ذیل نامه نوشتم: «همه‌ی ما در منجلاب‌ایم ولی برخی از ما چشم به ستارگان دارند.» و «به دنیا از منظر ابدیت نگاه کنید.»

پیشنهادها را دوباره خواندم و با رضایتی بی‌اندازه لغزاندمش داخل دهان منتظر ضمیمه‌ی تازه‌ساز شهر.



📖 تا وقتی وحشت از زندگی‌ات رخت نبسته، نمی‌فهمی ترس تا چه اندازه زمان‌بر است.


  @Banizy2

📖 بدترین و آزارنده‌ترین شکل عیبجویی‌اش مال وقتی بود که شیوه‌ی نقادی پدرم را نقد می‌کرد، این کارش روی اعصاب پدرم می‌رفت. تقریبا تمام عمرش را صرف تیز کردن حس تحقیرش نسبت به بقیه‌ی آدم‌ها کرده بود و در قدم‌های آخر رسیدن به حکم «گناهکار» برای کل دنیا بود که انوک آمد و تمام رشته‌هایش را پنبه کرد. می‌گفت «می‌دونی مشکل تو کجاست؟» (همیشه همین‌طور شروع می‌کرد.) «برای این از بقیه بدت می‌آد که از خودت نفرت داری. حکایت هر چه بکاریه. زیادی مشغول خوندن و فکر کردن به چیزهای بزرگی به چیزهای کوچیک زندگیت اهمیت نمی‌دی و هر کسی هم که این کار رو می‌کنه تحقیر می‌کنی. تو هرگز مثل اونها نجنگیده‌ی چون چیزی برات اهمیت نداشته. تو واقعا نمیدونی بقیه‌ی آدمها چی می‌کشن.»

  

📖 چرا این خودزندگینامه را می‌نویسم؟ چون این حق طبقه‌ی من است. حالا قبل از این که شروع کنید به جیغ زدن، من درباره‌ی کار حرف نمیزنم، چه طبقه‌ی متوسط و چه متوسط رو به بالا. من درباره‌ی نبرد حقیقی طبقاتی حرف میزنم: آدم مشهور در برابر احمق عادی. چه خوشتان بیاید و چه نه من مشهور هستم و این یعنی شما باید برای‌تان مهم باشد که برای پاک کردن ماتحتم چند برگ کاغذ توالت مصرف می‌کنم، درحالی که من هیچ علاقه‌ای ندارم بدانم شما اصلا خودتان را تمیز می‌کنید یا می‌گذارید همان طور بماند. می‌دانید روابط چگونه کار می‌کنند. بیایید بی‌خود تظاهر نکنیم چیزی غیر از این است. تمام مشاهیری که زندگینامه‌ی خود را می‌نویسند یک حقه سر خوانندگانشان سوار می‌کنند: یک سری حقایق وحشتناک و نفرت‌انگیز درباره‌ی خودشان می‌گویند تا شما فکر کنید عجب آدم‌های راستگویی هستند و بعد شیر دروغ‌ها را باز می‌کنند. من چنین کاری نمی‌کنم. من فقط حقایق را می‌گویم حتا اگر بوی کود بدهند.

  


#کتاب #فلسفه

@Banizy2

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۵۲
دیروز #ولنتاین بود و البته یک مناسبت جشن‌گرفتنی و تقلیدکردنی دیگر هم داشت:
«روز جهانی هدیه دادن #کتاب»

@Banizy2

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۵۴

ویلیام سولیوان آخرین سفیر آمریکا در ایران (1977-1979 م) بوده است. وی در کتاب خاطراتش با عنوان «ماموریت در ایران» توصیفی از جامعه و نهادهای حاکمیتی ایران عصر پهلوی ارائه می‌کند که علی‌رغم محدود بودن نگاهش تصویر خوبی از نوع روابط ایران و آمریکا در آن دوران به دست می‌دهد. در بخشی از این کتاب ضمن توصیف فضای دانشگاه‌ها به مقوله‌ی مهاجرت ایرانیان به آمریکا برای ادامه‌ی تحصیل اشاره می‌کند: ظرفیت دانشگاه‌های ایران محدود بود و آن‌هایی که نمی‌توانستند وارد دانشگاه شوند و توان مالی داشتند جوانان‌شان را برای ادامه‌ی تحصیل به خارج و عموما آمریکا می‌فرستادند (سولیوان می‌گوید هزینه‌ها در آمریکا کمتر از اروپا بوده است). موسسات آموزشی آمریکایی هم به سهولت اقدام به صدور پذیرش می‌کردند و سیل درخواست‌ها برای صدور ویزای دانشجویی صدای کنسولگری آمریکا را درمی‌آورد که این پذیرش‌ها بدون در نظر گرفتن سوابق تحصیلی و سطح استعداد متقاضیان صادر شده و عموما هم این‌ها زبان بلد نیستند. سولیوان به عنوان سفیر آمریکا موضوع را بررسی می‌کند:


ماموریت در ایران


«من پس از بررسی شکایات و نظرات مقامات کنسولی تقاضای آن‌ها را برای محدودیت صدور ویزا نپذیرفتم ولی از وزارت امور خارجه و اداره‌ی مهاجرت خواستم در مورد صدور پذیرش تحصیلی مراقبت بیشتری به عمل آورند. به طور کلی من با ایجاد محدودیت در مسافرت جوانان ایرانی به آمریکا موافق نبودم، زیرا به فرض این‌که آن‌ها با پایه‌ی تحصیلی ضعیفی وارد دانشگاه‌های آمریکا می‌شدند و بیش از حد معمول در دانشگاه‌ها می‌ماندند رفتن آن‌ها به آمریکا و آشنا شدن آن‌ها با فرهنگ و جامعه‌ی آمریکا برای تحکیم روابط دوستانه‌ی بین دو ملت در آینده مفید بود.»


البته آقای سفیر کور خوانده بود و از دانشجویان حاضر در آمریکا انقلابیونی برخاستند که یکی‌شان همین دکتر ظریف خودمان است. ولی به نظر نمی‌رسد که سیاست و نگاه آمریکا در زمینه‌ی جذب دانشجویان ایرانی تغییر اصولی کرده باشد، مضاف بر این‌که حالا دیگر ضعف علمی دانشجویان ایرانی هم مطرح نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۰۵:۵۹

چند سال پیش کتاب خاطرات نلسون ماندلا را خریده بودم: «راه دشوار آزادی»، اما فرصت نشده بود که بخوانمش. امسال وقتی خبر درگذشت او را -با آن آب و تابی که در اخبار مطرح شد- شنیدم، عزم را جزم کردم که به این بهانه کتاب مذکور را بخوانم. کتاب حدودا 800 صفحه بود و دو ماهی طول کشید تا تمامش کنم.

ماندلا، راه دشوار آزادی



این کتاب به قلم خود ماندلاست و بخش اعظم آن ظاهرا در دوران طولانی زندان نگارش شده است. داستان نسبتا خوب و جذابی دارد. البته بخش‌های ابتدایی(500 صفحه‌ی اول، تا فصل هفتم) که ماندلای جوان در تکاپوی انقلابی‌ خویش قرار دارد و با رژیم آپارتاید می‌جنگد برای من جذاب‌تر بود. از وقتی ماندلا به زندان می‌افتد کم کم اتفاقات تکراری می‌شود. فصل‌ آخر هم که به دوران شکست آپارتاید مربوط می‌شود بیشتر در فضای مذاکرات سیاسی مبهم می‌گذرد و ممکن است خواننده را خسته کند. روی هم رفته برای من کتاب مفیدی بود. اینجا چند نکته‌ای که برایم جالب بود را می‌گویم و ان‌شاءالله در مطلب بعدی می‌روم سراغ اصل حرفم:

1.       در آفریقای جنوبی عصر ماندلا دو گروه سفیدپوستِ انگلیسی و هلندی حاکم بودند و اکثریت سیاه‌پوست زندگی فلاکت‌باری داشتند. در نگاه مردم سیاه‌پوست، سفید‌پوستان-به خصوص انگلیس‌ها- مظهر تمدن و انسانیت بودند و خود ماندلا هم کاملا در یک سیستم انگلیسی درس می‌خواند و وکیل می‌شود.

2.       آپارتاید-که حتما همه‌ اسمش را بارها شنیده‌اید- سیاست تبعیض‌آمیزی بود که دولت ملی‌گرای هلندی‌تبار بر آفریقای جنوبی حاکم کرد. این سفیدپوستان قرن‌ها در آفریقای جنوبی زندگی کرده‌اند و در نتیجه کشور را مال خودشان می‌دانستند، سیاه‌پوستان مبارز هم بحثی در مورد حضور آن‌ها در کشورشان نداشتند و اصولا به تبعیض‌ها معترض بودند. سیاست آپارتاید هدفش جداسازی سیاهان از سفیدپوست‌ها بود و این هدف را رنگ و لعاب هم می‌داد. یعنی برای مثال به دنبال آن بود که مدرسه‌ی سیاهان را از سفید‌پوست‌ها جدا کند، برای هر کدام اراضی مشخصی در نظر بگیرد، حتی برای مناطق سیاه‌پوست‌نشین به روسای قبایل سیاه حق خودمختاری بدهد. البته معلوم است که داستان فقط به این جداسازی محدود نمی‌شود و منابع بیشتر در اختیار اقلیت سفید پوست قرار می‌گیرد.

3.       تا سال 1994/1373 که 4 سال پس از آزادی ماندلا و دیگر رهبران کنگره‌ی ملی آفریقا رژیم آپارتاید منحل و انتخابات آزاد برگزار شد، خبری از حق رای برای سیاهان در کار نبود. البته به جز سیاهان و سفیدپوست‌ها، گروه میانه‌ای هم در آفریقا حضور داشتند که از آن‌ها به عنوان رنگین‌پوست‌ها یاد می‌شود. این رنگین‌پوست‌ها که ظاهرا بیشترشان هندی‌تبار هستند، حقوق بیشتری از سیاهان داشتند و البته غالبا از مخالفین آپارتاید بودند.

4.       سیاست تبعیض آنقدر قوی اعمال می‌شد و به حدی ریشه دوانده بود، که حتی خود ماندلا به عنوان یکی از رهبران مخالفان هم تحت تاثیر قرار گرفته است. در این زمینه خاطره‌ی جالبی نقل می‌کند:

«توقف کوتاهی در خارطوم داشتیم و در آن‌جا هواپیما را عوض کرده و سوار هواپیمایی از شرکت هواپیمایی اتیوپی شدیم که عازم آدیس آبابا بود. در این‌جا، احساس نسبتا عجیبی به من دست داد. وقتی در حال سوار شدن به هواپیما بودم متوجه شدم که خلبان آن سیاه‌پوست است. من قبلا خلبان سیاه‌پوستی ندیده بودم و همین که خلبان را دیدم، دچار هراسی شدم که باید آن را آرام می‌کردم. چگونه یک سیاه‌پوست می‌تواند هواپیمایی را هدایت کند؟ اما چند لحظه بعد حال خود را بازیافتم: شستشوی مغزی آپارتاید روی من نیز اثر گذاشته بود و فکر می‌کردم آفریقایی‌ها از سفیدپوست‌ها پایین‌ترند و پرواز کاری است که از عهده‌ی سفیدپوست‌ها برمی‌آید. روی صندلی نشستم و به عقب تکیه دادم و خود را به خاطر این افکار نکوهش کردم.» (راه دشوار آزادی، ص 379)

5.       یکی از مطالب جاری در سراسر کتاب، تحولات زندگی شخصی و خانوادگی ماندلاست که شاید چیزی بیش از یک-چهارم صفحات را اشغال کرده است. نکته‌ی جالب توجه در این زمینه تاثیریست که مبارزات او بر زندگی خانوادگی‌اش گذاشته است. ماندلا با همسر اول خود در مورد راهی که می‌رود و مبارزه‌ی مداومش اختلاف دارد، و در نهایت هم به همین دلیل از او جدا می‌شود. همسر دوم او خود یکی از معتقدین به مبارزه است و در دوران طولانی زندان ماندلا، او هم چند سالی را در زندان به سر می‌برد و به انحاء مختلف در مبارزه با آپارتاید شریک است. اما پس از آزادی ماندلا و در فاصله‌ی کوتاهی، او هم از ماندلا جدا می‌شود. این قسمت در خاطرات ماندلا چندان شفاف نیست.نلسون ماندلا بارها در خاطراتش این سوال را مطرح می‌کند که آیا هدفی که در مبارزات خود دنبال می‌کرده‌ است ارزش بی‌توجهی به خانواده را داشته؟

6.         کنگره‌ی ملی آفریقا فراگیرترین گروه مبارز سیاه‌پوستان آفریقای جنوبی است. ماندلا نیز یکی از اعضا کلیدی آن است و پس از آزادی از زندان به دبیرکلی این کنگره می‌رسد. وقتی این گروه وارد مبارزه با سیستم آپارتاید می‌شود مبنای کار خود را بر مبارزات غیرخشونت‌آمیز می‌گذارد(1950/1329)؛ یعنی به طور ساده سعی می‌کنند تا با اعتصاب‌ها و عدم تبعیت از قوانین، اعتراض خود را به سیستم حاکم نشان بدهند و حکومت را مجبور به عقب‌نشینی نمایند. ظاهرا این سیاست با الگوگیری از مبارزات مهاتما گاندی در هند اتخاذ می‌شود. می‌دانید که هندی‌تبارهای زیادی در آفریقای جنوبی زندگی می‌کردند و اصلا خود گاندی نیز مدتی از زندگی‌اش را در آفریقای جنوبی سپری کرده است. به هر حال در آن زمان گاندی که مبارزات پیوسته‌اش توانسته بود استقلال هند را از بریتانیا بگیرد(:1947/1326)، به عنوان نماد این سبک مبارزه مطرح بود و تا امروز نیز هست. کما این‌که در فتنه‌ی 1388 هم آن‌هایی که ادعای مبارزه‌ی بدون خشونت داشتند از گاندی تعریف می‌کردند. البته در 1961/1340، حدودا 10 سال پس از شروع مبارزات غیرخشونت‌آمیز، کنگره‌ی ملی آفریقا به صورت غیررسمی گروهی را تحت عنوان «نیزه‌ی ملت» تاسیس کرد که اتفاقا ماندلا ریاست آن را بر عهده داشت. کار این گروه آن بود که راه‌های توسل به خشونت را قدم به قدم بیازماید و ارتش سری تشکیل دهد و ... . در واقع ماندلا که از راه‌های بدون خشونت نتیجه‌ی چندانی نگرفته بود به این تصمیم رسید که باید وارد فاز دیگری شود.

7.       دو خصوصیت شخصی ماندلا هم برایم جالب بود: یکی این‌که او در سفرهای متعددی که در کشورش داشته-به خصوص در سال‌های اول مبارزه- خودش پشت فرمان می‌نشسته و اصرار داشته که نیمه شب(ساعت 3) بزند به جاده. علاوه بر مسائل امنیتی، لذت از سکوت سحر و لذتِ دیدن طلوع آفتاب از جمله دلایل او بوده است. دوم هم اصرار و مداومتش بر ورزش جالب توجه و تحسین برانگیز است. مدت‌ها تمرین بوکس می‌کرده، و بعد هم که به زندان می‌افتد با همه‌ی فشارهایی که بهش وارد می‌شود ورزش را ترک نمی‌کند. ورزش هم که می‌گویم، نه این‌که ده دقیقه خم و راست شود! خودش می‌گوید: «در روبن آیلند(جزیره‌ای که ماندلا 21 سال در آن زندانی بود) من در سلول کوچک خودم ورزش می‌کردم، اما اکنون اتاقی بزرگ برای این کار داشتم. در پولزمور(زندان جدید) ساعت پنج صبح بیدار می‌شدم و یک ساعت و نیم در اتاق نرمش می‌کردم. نرمش‌ها همان تمرین‌های معمولی یعنی دویدن درجا، طناب زدن، نشست و برخاست، و شنا روی زمین بود. دوستان من عادت نداشتند صبح‌ها زود بیدار شوند و برنامه‌ی من به زودی مرا به شخص بسیار نامحبوبی در سلول تبدیل کرد.»(همان، ص 664)


نکته‌ی آخر هم راجع به فصل‌بندی کتاب: این کتاب با ترجمه‌ی مهوش غلامی و توسط انتشارات موسسه‌ی اطلاعات در 11 فصل و 115 بخش منتشر شده است. عناوین فصل‌ها عبارتند از: 1. دروان کودکی/2. ژوهانسبورگ/3. تولد یک آزادیخواه مبارز/4. مبارزه زندگی من است/5. خیانت/6. رازیانه‌ی سیاه/7. ریوونیا/8. زندان روبن آیلند: سال‌های تیره و تار/9. روبن آیلند: روزنه‌های امید/10. مذاکره با دشمن/11. آزادی/

با توجه به حجم بالای فصل‌ها، به نظرم بهتر بود که برای بخش‌های زیرمجموعه‌ی هر فصل هم علاوه بر شماره عنوانی اختصاص داده می‌شد تا خواننده بتواند بحث‌ها را مرور کند و اگر حوصله نداشت از بعضی بخش‌ها بگذرد. من خودم در خلال خواندن کتاب این کار را انجام دادم تا شاید برای آیندگان بماند!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۱۸

کتاب "کوچه نقاش‌ها" را می‌خواندم؛ فصل پنجم(گذر پنجم) خاطرات راوی از درگیری‌های اول انقلاب در کردستان بود... هر چند علی الظاهر راوی-سید ابوالفضل کاظمی- در مقیاس بر و بچه‌های اول جنگ هم آدمِ چندان خفنی نبوده، اما خاطراتش مملو از یاد آدم‎های بزرگ است. برای منی که ماجرای درگیری با ضد انقلاب کردستان را از زبان چمران و صیاد خوانده‌ام، "کوچه نقاش‌ها" روایتِ دیگری از آن فضا بود که فقط بر حسرتم افزود.


کوچه نقاش ها


مانده‌ام که چگونه این همه مرد بزرگ در یک بازه‌ی زمانی و مکانی کوچک مجتمع شده‌اند؟! چمران، صیاد شیرازی، بروجردی، کاوه، رحیم صفوی، فلاحی، شیرودی و ... . واقعا عجیب است و برای مایی که غرق در روزمرگی‌ها شده‌ایم و حتی حالِ آرزو کردنِ چنان روزهایی را هم نداریم، می‌شود حسرت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۲ ، ۲۳:۵۹