کُجانامه

رحم الله امراء علم من این و فی این و الی این
بایگانی

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شناخت» ثبت شده است

دنیا کوچک‌تر از آن است که فکر می‌کردیم؛

دنیا بزرگ‌تر از آن است که فکر می‌کنیم

 



حتما تا به حال با قضاوت‌های مخالف درباره‌ی پدیده‌ای واحد مواجه شده‌اید. مثلا وارد اتاقی می‌شوید؛ شخصی معتقد است هوای آن‌جا گرم است و در همان حال دیگری معتقد است که هوای آن‌جا سرد است. یا مثلا زمینی برای بازی فوتبال در نظر گرفته شده؛ گروهی معتقدند این زمین کوچک است و گروهی دیگر بر این عقیده هستند که اتفاقا زیادی بزرگ است. «دنیا» هم از این پدیده‌هاست؛ قضاوت‌های متفاوت و متناقضی درباره‌ی ابعاد دنیا می‌شود، هر چند شاید کمتر به زبان و بیان در بیاید. دنیا در نظر بعضی بسیار شگفت و با عظمت است و در نظر گروهی دیگر به عکس، دنیا جایی حقیر و کوچک است. قضاوت ما نسبت به ابعاد دنیا تابع دو مولفه است و نه بیشتر: اول تصویری که از دنیا در ذهن داریم؛ این مولفه در واقع مرز دنیا را (واقعی یا خیالی) برای ما مشخص می‌کند که درباره‌ی آن در ادامه خواهم نوشت. و مولفه دوم معیار سنجش، یا تصویری که از خودمان داریم. ما دنیا را در نسبت با خودمان می‌سنجیم؛ بنابراین اگر خودمان را کوچک ببینیم، همه چیز در نظرمان بزرگ می‌شود و اگر خودمان را بزرگ ببینیم، همه چیز در نظرمان کوچک می‌شود. مثلا فرض کنید که بخواهید اندازه‌ی طول اجسام اطراف‌تان را بسنجید، خب متری دست می‌گیرید و شروع می‌کنید به اندازه گرفتن و ثبت کردن. اگر جای متر خط‌کش یا کورنومتر به دست بگیرید، خیلی زود خسته می‌شوید و عاجزانه می‌گویید «چقدر همه‌چیز بزرگ است» و اگر به جای متر، این بار کیلومتر یا مگامتر(مثلا یک ابزار جدید!) به شما بدهند، خیلی زود به این نتیجه می‌رسید که «چقدر همه‌چیز کوچک است». حالا این حکایت زندگی ما انسان‌هاست...



اول. دنیا کوچک‌تر از آن است که فکر می‌کردیم؛

کودکی‌تان را به یاد بیاورید... تصویری که کودک از اتفاقات و اجسام و آدم‌های اطرافش دارد، تصویری اعجاب انگیز است. در نظر او همه‌ی چیزهای کوچک و پیش پا افتاده بزرگ‌اند؛ شدت خواستن‌ها، و همچنین نخواستن‌های کودک زیاد است... تصویری که کودک از پدرش دارد بدون شک تصویر یک قهرمان شکست ناپذیر است، او پدری که در نهایت بی‌عرضگی و ضعف جسمی باشد را هم «بزرگ» می‌بیند و گمان می‌کند هر کاری از او بر می‌آید. کمی که بزرگ‌تر شد و قدرت تخیل پیدا کرد، خیال‌هایی در سر می‌پروراند و از آن‌ها غول می‌سازد. کودک و حتی نوجوان آینده‌ی مطلوب خود را رنگارنگ تصور می‌کند و فکر می‌کند اگر پلیس یا خلبان یا معلم شود بر قله‌ی دنیا ایستاده و شب‌ها خوابش را می‌بیند و روزها نقشش را بازی می‌کند. کودک از بازی و مسافرت تصاویر بسیار مهیجی در ذهن دارد و مسافرتی که برای بزرگ‌سالان به مثابه‌ی "فراغتی چندروزه لابه‌لای مشغله‌های روزمره" به حساب می‌آید، برای کودک دنیایی از خوشی‌ها به همراه دارد و شب‌ها خوابش را می‌بیند و ... کودک عددهای بزرگ را اصولا فهم نمی‌کند و منتهای درکی که از اعداد دارد را به امیالش نسبت می‌دهد؛ در نظر او دوست داشتن واحدی دارد که انتهایش «صد» است، پولدار شدن اندازه‌ای دارد که انتهایش میلیون و میلیارد است، خانه‌ی بزرگ انتهایی دارد که با "امکان دوچرخه‌سواری در حیاط" به دست می‌آید. کودک مدام در حال کشف چیزهای جدید است و در مواجهه با ناشناخته‌ها احساس عجز و حقارت می‌کند؛ از همین روست که نسبت به پدر(مظهر قدرت)، معلم(مظهر علم و اعتبار، البته قدیم‌ترها!)، اتاق تاریک(مظهر ناشناخته‌ها و ترس از آن‌ها) خضوع می‌کند و نهایت خوش‌آمد و بدآمدش را بروز می‌دهد. برای کودک دنیا به سرعت در حال تغییر است و برگ‌های جدید رو می‌کند و این سرعتِ تغییرات است که به دنیا عظمت می‌دهد. اما به تدریج کودک بزرگ می‌شود و دنیا در مسیر تکرار قرار می‌گیرد... هیچ وقت از یاد نمی‌برم، تصویر اولین جنازه‌ای را که -به گمانم در 5 یا 6 سالگی- وسط خیابان دیدم (تازه با روپوش)، و تشییع جنازه‌ی  اولین کسی را که از نزدیکانم فوت کرده بود (پسر همسایه‌مان که 20 سال از من بزرگ‌تر بود!)؛ چون جدید بودند در ذهن منِ کودک حک شدند؛ ولی حالا عدد متوفیانِ از دوست و آشنا رو به تزاید است و حساسیتم نسبت به این پدیده‌ی شگرف هر روز رو به کاهش. به تدریج تکرارها به سراغ انسان می‌آیند. تو با کسانی آشنا می‌شوی که پیش‌تر آن‌ها را دست نیافتنی می‌پنداشتی و مثلا تنها در تلویزیون رویت‌شان می‌کردی، و عظمت تلویزیون فرو می‌ریزد. به تدریج اشتباه بزرگ‌ترها و شکست‌هایشان را می‌بینی، و می‌فهمی که پدر و معلم و فلان عالم هم اشتباه‌های فاحش کم ندارند، و عظمت‌شان فرو می‌ریزد. به تدریج تکرارها می‌آیند و آمار کسانی که به تصادف با ایشان آشنا شده‌ای و بعد فهمیده‌ای با یکی-دو واسطه با هم مرتبطید بالا می‌رود، و به این نتیجه می‌رسی که ظاهرا تعداد آدم‌های دنیا هم آنقدرها زیاد نیست! به تدریج تکرارها می‌آیند، تو با تاریخ آشنا می‌شوی و می‌بینی که ظاهرا همه‌ی آن‌چه که در سده‌ی عمر ما می‌گذرد، هزاران بار گذشته و این صد سال عمر به تمامه و به معنای واقعی کلمه حقیر است! به تدریج تجربه‌ها می‌آیند؛ تجربه‌ی فقر و دارایی، تجربه‌ی ترس و ناراحتی و شادی، تجربه‌ی شکست و پیروزی، و آنقدر این تجربه‌ها تکرار می‌شوند و تکرار می‌شوند تا بالاخره پی به قواعد این دنیا ببری و بفهمی که "بازی" است و آنقدرها هم مهم نیست، چه سیاه و چه سفید، چه بالا و چه پایین. تو بزرگ می‌شوی و حقارت دنیا را لمس می‌کنی، وقتی که می‌توانی در عرض چند ساعت همه‌ی کره‌ی ارض را زیر پا بگذاری، وقتی که می‌توانی به حال آدم‌های خیلی‌ پولدارِ ناخوش احوال ترحم کنی، و مهم‌تر از همه وقتی که می‌توانی حوادث و اتفاقات و روندها را تحلیل کنی، پیش‌بینی کنی، و بر دنیا مسلط شوی. بله، در این حالت تو بر دنیا مسلطی و دنیای بزرگِ کودکان، حقیر و کوچک به نظر می‌رسد.

 

دوم. دنیا بزرگ‌تر از آن است که فکر می‌کنیم؛

اما من وقتی که دوباره به دنیا نگاه می‌کنم، باز احساس حقارت می‌کنم و مطمئن می‌شوم که دنیا بزرگ‌تر از آن است که فکر می‌کنم. این بار هم رمز اصلی در «تغییر» است. حوادثی که به مرور بر سر انسان می‌بارند برگ‌های جدیدی از زندگی رو می‌کنند، که هرچند غیرقابل فهم نباشند، خبر از تغییراتِ مکررِ آتی می‌دهند. وقتی برنامه‌ریزی‌های انسان پوچ می‌شود، وقتی دغدغه‌ها و دل‌مشغولی‌ها روز به روز نو می‌شوند، به استقراء می‌توان فهمید که این معادله مجهول دیگری نیز دارد و چه بسا مجهول‌های دیگر... بیان قضیه به زبان ریاضی ساده است: شما نقاطی در دست دارید و برای آن‌ها معادله‌ای می‌نویسید؛ مثلا معادله‌ی درجه دو. با همین معادله جلو می‌روید و مسائل زندگی را حل می‌کنید، یا به زبان ریاضی: از نقاط دیگر رد می‌شوید. اما به تدریج با نقاطی آشنا می‌شوید که روی معادله‌ی شما قرار نمی‌گیرند. خب یکی-دو نقطه‌ی ابتدایی را با خطای دید و امثال آن توجیه می‌کنید. وقتی تعداد نقاط خارج از معادله بیشتر می‌شود، دست به تغییر معادله می‌زنید و کمی پیچیده‌ترش می‌کنید(درجه‌ی سه و چهار!) و ادامه می‌دهید، ولی دوباره نقاط جدید و بلکه انبوهی از نقاط می‌یابید که خارج از معادله قرار می‌گیرند. باز توجیه، شکست، تغییر معادله و باز شکست. شاید کم‌کم به این نتیجه برسید که اساسا باید دستگاه مختصات را عوض کرد و جور دیگری به نقاط(مسائل زندگی) نگاه کرد! این موقف، موقف خوبی است و همان جایی است که نگرش‌ها در آن تغییر می‌کند. از اینجا به بعد جور دیگری، به زبان دیگری، با عینک دیگری، به مسائل نگاه می‌کنید و شاید این تغییر راه‌گشا باشد. همچون کشف رموز باستانی که وقتی قواعد زبانی آن‌ها کشف می‌شود به یک‌باره دنیایی از متون و اطلاعات پیوسته به آن‌ها رمز‌گشایی می‌شود. این‌جا موقف خوبی است، ولی تضمینی وجود ندارد که کار با تغییر دستگاه مختصات درست شود و درست هم بماند! به استقرا می‌توان پیش‌بینی کرد که این دستگاه هم شکست خواهد خورد و دستگاه‌های جدید هم و اصلا شاید کار به جایی برسد که بفهمید مشکل در دستگاه مختصات نیست و باید تغییر را در سطح دیگری جستجو کرد. خلاصه این‌که دنیا بسیار بزرگ‌تر از آن چیزی است که ما تصور می‌کنیم. ما می‌توانیم در مواجهه با ناشناخته‌ها ابتدا آن‌ها را توجیه کنیم و اگر نشد در صدد کشف و حل آن‌ها برآییم(همان‌کاری که دنیای امروز به آن اشتغال دارد). و می‌توانیم آن‌ها را نشانه‌ای تلقی کنیم به سمت دنیای ناشناخته‌ها. می‌توانیم به شناخت ستاره‌های مرئی بنشینیم و می‌توانیم به ماورای آن‌ها بیندیشیم. هر ناشناخته‌ و حادثه‌ی جدیدی، اشاره‌ای است به جهل ما و این حقیقت که نمی‌دانیم چقدر از این «نمی‌دانیم‌»ها وجود دارد. صادقانه باید گفت که بسیاری از انسان‌ها به این مرحله نمی‌رسند. بسیاری از انسان‌ها نهایتا به کشف راه حل معادلات دوران کودکی بسنده می‌کنند و هیچ‌گاه کشفیات‌شان را به آزمون نمی‌گذارند تا دوباره نقض شوند. بسیاری از انسان‌ها به جهل عمیق و لایتناهی خود در دنیا پی نمی‌برند.

 


کودک با "تخیل دنیا" و در سنجش با "خود بالفعل‌اش" به این نتیجه می‌رسد که دنیا خیلی بزرگ است، و بسیاری از بزرگ‌سالان با "حذف آن‌چه نمی‌بینند" ابعاد دنیا را محدود می‌کنند و با "تصویری که از خودشان دارند" می‌سنجند و به این نتیجه می‌رسند که دنیا خیلی کوچک است.


مرتبط: 

سن حساس

خودهمه‌پنداری 1


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۶

مدتیست که رهبر عزیزمان کمتر سخنرانی می‌کند و حضور رسانه‌ای کمتری دارد. این روند که امت حزب الله را نگران کرده، کم‌کم دارد عادی می‌شود...

 

1.       وقایع تاریخی از این جهت که تاریخی شده‌اند و ثمرات‌شان را به کمال بروز داده‌اند، برجستگی خاصی دارند و برای ناظر بیرونی (در قرون بعد) خالی از ابهام هستند. گرد و غبارهای هم‌عصری فرو نشسته و حالا صف حق و باطل، درست و غلط، کج و راست شفاف شده است. در واقعه که بنشینی، متغیرهای پرشماری سراغت می‌آیند که هر یک -فارغ از ارزش‌گذاری- مسیر وقایع و تصمیم‌ها را عوض می‌کنند، اما وقتی از ظرف زمان بیرون بروی، فقط متغیرهای اصلی‌اند که می‌مانند و تو در می‌مانی که چرا این همه مردم دچار اشتباه فاحش و ضعف در تحلیل بوده‌اند؟ وقتی که از ظرف زمان بیرون می‌نشینی، دیگر برایت مسخره می‌نماید که یک نفر در ماجرای کربلا حضور نیافت، چون "بچه‌اش مریض بود و نیاز به مراقبت داشت"، یک نفر در صف یزیدیان قرار گرفت چون "شرط ازدواجش بود"، یک نفر از همراهی سپاه امیرالمومنین سر باز زد چون "خسته بود"، یک گروه بعد از فوت پیامبر اکرم منحرف شدند چون "به حرف‌های پیامبر خوب گوش نکرده بودند" و ... . این دلایل به چشم ما نمی‌آیند، و فکر می‌کنیم که همه‌ی بازیگران واقعه‌ی کربلا خود را در میان بهشت و جهنم می‌دیدند و از روی میل دکمه‌ی جهنم را فشار دادند! نتیجه‌ی تحلیل‌های لخت و ساده عبرت نگرفتن است و تاریخ را در حد قصه و داستان پایین می‌آورد. دیگر ما خودمان را آن‌جا نمی‌بینیم و اگر هم ببینیم ترس و ابهامی نداریم. دوستی می‌گفت که چگونه مردم عصر امام کاظم علیه السلام و محبین ایشان حاضر شده بودند که امام‌شان در زندان باشد، و آن‌ها مشغول زندگی و کسب و کار خود باشند؟ سوال قابل تاملی است و قابل تعمیم به اعصار پس و پیش هم هست. در مورد همه‌ی ائمه تا حدودی این سوال مطرح است. اصلا مردم در جوار امیرالمومنین زندگی می‌کردند و کاری به کار ایشان نداشتند. و چرا راه دور برویم؟ مگر در عصر خود ما، امام خمینی زندانی و تبعید نشد؟ چند نفر و چند درصد از مردم زندگی‌شان دچار تلاطم شد و فرق کرد؟

 

2.       آیا ما فرق می‌کنیم؟ مایی که در جمهوری اسلامی زندگی می‌کنیم و سنگ ولی فقیه را به سینه می‌زنیم و پُزش را می‌دهیم، واقعا متوجه امام و ولی هستیم؟ آیا زندگی‌مان را با ایشان تنظیم کرده‌ایم یا این‌که کلا قبول‌شان داریم و "خدا حفظ‌شان کند!"؟ من نگرانم که ما هم به دلایل ساده و مسخره‌ای این نعمت را از دست بدهیم و بعد هم زندگی ادامه داشته باشد. مردم عصر امام حسین علیه السلام هم بعد از ایشان گریه‌ی شبانه‌روزی نداشتند و مشغول زندگی بودند. یزید هم خور و خوراکش را داشت و تا وقتی مرد زندگی می‌کرد. اما الان که به آن صحنه نگاه می‌کنیم می‌فهمیم که برای آن مردم جز لعن و حسرت چیزی نمانده. ما هم ممکن است به دلیل "خستگی"، "مشغولیت تحصیلی"، "گرانی و تورم"، "ترس از آبرو"، "عائله‌مندی" و ... ولی را تنها بگذاریم و خدا نعمتش را بگیرد. من فکر می‌کنم که ما هم- مثل مردم عراق، ترکیه، فلسطین، ...- بدون امام و ولی می‌توانیم برنامه‌ریزی کنیم و کار کنیم و پیش برویم. ممکن است کارمان سخت بشود، ولی آن را هم می‌گذاریم به پای سختی‌های دنیا و می‌پذیریم. فرض کن که خدای ناکرده در این مملکت بساط ولایت فقیه برچیده شود. چه می‌شود؟ آیا ما منفجر می‌شویم؟! زندگی بدون امام برای مایی که عادت کرده‌ایم عجیب و غریب نیست. قرار نیست کسی که بی‌توجه به امامش زندگی‌ می‌کند شب خوابش نبرد، نتواند درس بخواند یا سرمایه‌اش سود نرساند. قرار نیست خدا آدم‌ها را با چکش متوجه امام کند. زندگی با امام را تجربه نکرده‌ایم، فلذا عادت کرده‌ایم به بی‌عدالتی، به سختی و اختلاف، به تهاجم دشمن، به دزدی و فحشاء... مثل ما مثل آقای آلوده است که در اگزوز زندگی می‌کند و خوشحال است!

 

پی‌نوشت 1: کتاب «نامیرا» را حتما بخوانید. خیلی خوب حال و هوای مردم کوفه را پیش از کربلا تصویر کرده، خوب و ملموس.

پی‌نوشت 2: الحمدلله، پنجشنبه، 6 آذر 93: دیدار رهبر معظم انقلاب با بسیجیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۵۰

رحمت خدا بر استاد آراسته، می‌گفت:


ادعای آدم‌ها ضرب در بزرگی‌شان همیشه عدد ثابتی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۴۸

ما از جهات مختلفی خودمان را محدود کرده‌ایم و خاص شده‌ایم(منظورم از ما هم‌فکرانِ نسلِ خودم است و طبعا استثناء هم دارد). هر یک از این محدودیت‌ها به سهم خود یک بعد از ابعاد شناختِ ما را حذف می‌کنند، و تو فکر کن که مثلا در یک عالم ِ صد بعدی، وقتی یک بعد کم یا زیاد شود چقدر داده و تحلیل عوض می‌کند...


گریزی نیست: کسانی که خود را خواص جامعه می‌دانند و ماموریت اثرگذاری دارند باید جامعه‌شان را بشناسند. این شناخت با تجربه کردن و مطالعه‌ی تجربیات حاصل می‌شود. اگر ما ضرورت شناخت را درک کرده باشیم، قاعدتاً برای دستیابی به شناخت با "مطالعه‌ی تجربیات" مشکلی نداریم و اتفاقاً می‌تواند از بخش‌های لذت بخش زندگی‌مان هم باشد! کتاب می‌خوانیم و فیلم می‌بینیم و در اینترنت می‌چرخیم و نهایتا ممکن است گشتی در شهر بزنیم و ببینیم چه خبر است. ولی چقدر حاضریم برای این شناخت هزینه کنیم و پا در میدان "تجربه کردن" بگذاریم؟


ما در این‌جا با دوگانه‌ای مواجهیم. از یک سو برای شناخت بایستی پا در میدان تجربه بگذاریم و دنیای رنگارنگ اطرافمان را ببینیم و بچشیم، و از یک سو عافیت را در این می‌بینیم که به جای زندگی در دنیای واقعی به گوشه‌ای برویم و مصنوعاً دنیایی بسازیم و این چند صباح را طی کنیم. چه کنیم؟

سوال سوال سختی است. در واقع پیدا کردن نقطه‌ی تعادل سخت است. بحث عافیت‌طلبی هم فقط عافیت دنیایی و مادی نیست-که البته این هم هست-، بسیاری از محدودیت‌هایی که ما برای خودمان وضع می‌کنیم از بابِ پرهیز دینی است. نمی‌خواهیم به گناه بیفتیم، نمی‌خواهیم بچه‌هایمان تاثیر سوء بگیرند، می‌خواهیم تنش زندگی مشترکمان کم شود و ... . بگذارید چند مثال عیان بزنم تا بحث روشن شود:


  1. مقوله‌ی ازدواج. نوعاً می‌کوشیم در ازدواج‌هایمان به سراغ هم‌صنف‌ها و هم‌طبقه‌ها و قوم و خویش خود برویم. این رویکرد هر چند از عافیت‌طلبی برخاسته باشد فی نفسه اشکالی ندارد، ولی باید بدانیم که این ما را محدود می‌کند. وقتی شما با قوم و خویش خود وصلت می‌کنید بسیاری از ویژگی‌های مثبت و منفی‌تان مغفول عنه باقی می‌ماند و به نسل بعد منتقل می‌شود. به عبارت دیگر دردی سر باز نمی‌کند که بخواهید روی آن فکر کنید و دنبال راه درمان باشید. مثلا فرض کنید در یک خانواده‌ای رذیله‌ی "وسواس" جا افتاده است. اگر این خانواده با مشابه خود ازدواج کند، اصلا زن و شوهر متوجه نمی‌شوند که وسواسی هستند و بچه‌ها هم به همین ترتیب ... تا وقتی که به یک آدم متعادل بر بخورند و آن وقت زخم سر باز می‌کند. خب بسیاری از ما ترجیح می‌دهیم زخم‌هایمان سر باز نکند. عافیت‌طلبی.
  2. شهرک‌های خاص. بسیاری از هم‌جرگه‌ای‌های ما زندگی شهرک‌نشینی را برگزیده‌اند. چرا؟ به نظرم دلیل ساده‌ای دارد: نمی‌خواهند با هزار جور آدم برخورد داشته باشند. ترجیح می‌دهند به جای این‌که یک شب صدای باندِ این همسایه بلند شود و روز دیگر در محله‌شان مسابقه‌ی سگ‌ها راه بیندازند، با مشابه خودشان هم‌سایه شوند و خود و خانواده‌شان آرامش خاطر داشته باشند. دیگر نه به امر به معروف نیازی هست و نه به نهی از منکر! حالا ایرادش چیست؟ هزار تا ایراد دارد... آن‌چه به بحث ما مربوط می‌شود این‌که طرف فکر می‌کند چقدر شهر خوبی داریم و چقدر همه مثل من هستند و چقدر من نمونه‌ی آماری خوبی هستم. شناخت غلط!
  3. هم‌دانشگاهی من. خیلی از ماها وقتی وارد فضای کاری می‌شویم عمدی و غیر عمد به سمت هم‌دانشگاهی‌هایمان سوق پیدا می‌کنیم. شریفی‌ها با هم، تهرانی‌ها با هم، علم و صنعتی‌ها با هم ... خب حقیقتا کار کردن با کسی که در فضایی مشابه تحصیل کرده راحت‌تر است، چرا که او هم در خیلی از مقوله‌ها مثل ما فکر می‌کند. ولی آفت‌های زیادی هم دارد... آن‌چه به بحث ما مربوط می‌شود این که مزایا و معایب خود را نمی‌شناسیم و پیشرفتمان را محدود می‌کنیم. در واقع منفعت کوتاه‌مدت(سهولت کار) را بر مصلحت بلند مدت(رسیدن به سیستم بهینه) ترجیح می‌دهیم. عافیت‌طلبی!

 

مثال‌ها را می‌شود ادامه داد. شاید بتوان ادعا کرد هر جا که پای تغییری در میان است، مانع عافیت‌‌طلبی هم هست. فتامل.

در این‌جا فقط دو نکته‌ی کوتاه برای تکمیل بحث عرض کنم:

  1. محدودیت فی نفسه نه خوب است و نه بد. اتفاقا در بسیاری از موارد آدم‌ها باید خودشان را محدود کنند و در واقع جلوی خودشان را بگیرند. خطاب این نوشته به کسانی است که شان اثرگذاری بر جامعه دارند و لاجرم بایستی جامعه‌ را بشناسند. حرف این است که محدودیت‌هایی که مانع شناخت صحیح می‌شوند را برداریم.
  2. شناختی که بر اثر "تجربه کردن" حاصل می‌شود با "مطالعه‌ی تجربیات" فرق می‌کند. حداقلش این است که فرق می‌کند و نمی‌شود با این توجیه که من "مطالعه می‌کنم" قید "تجربه کردن" را زد. البته این بحث در جای خود قابل توضیح است.

 

شاید، ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۲ ، ۰۸:۵۲

در کودکی تصور انسان از دنیا و مافیها خیلی بزرگ و بی‌انتهاست؛ کلا ابعاد بزرگ است. اما هر قدر بیشتر در دنیا چرخ بخوری و تجربه اضافه کنی، می‌بینی که چندان هم این دنیا خفن و پیچیده نیست، چندان هم بزرگ نیست. دلیل ساده‌اش هم "تکرارها"ست. وقتی که شما در اثر چند تجربه و با استقرا می‌توانی قاعده کشف کنی و با کنار هم قرار گرفتن این قاعده‌ها قاعده‌های بزرگتر بیابی، یعنی به نوعی احاطه پیدا کرده‌ای و این دنیای به ظاهر بزرگ برایت رمزگشایی شده. وقتی که کم‌کم می‌بینی آدم‌هایی که از مسیرهای مختلف به زندگی‌ات وارد می‌شوند "تکراری" هستند-نه تنها "مدل"‌شان تکراری است که بعضا "خود"شان هم تکراری هستند- خب به این نتیجه می‌رسی که لابد تنوع و تعداد آن‌قدرها هم زیاد نیست...

اما،

اما این احاطه برای بعضی‌ها به صورت مصنوعی حاصل می‌شود. آن‌ها به جای تجربه کردن و چرخ خوردن، بخش کوچکی از دنیا را به جای دنیا می‌گیرند و اسمش را می‌گذارند دنیا و خلاص! به همین راحتی همه چیز به یک-چندم تقلیل پیدا می‌کند و شناخته می‌شود! به واقع این حال و روز خیلی از ماهاست. مایی که خودمان را در یک طبقه‌ی خاص، حلقه‌ی خاص، مکان خاص، ارتباطات خاص و و و محصور کرده‌ایم و توهم کرده‌ایم که دنیا همین است. دنیا همین است و در نتیجه ما دنیا را شناخته‌ایم و بر اساس همین شناخت هم تحلیل می‌کنیم و طرح می‌ریزیم و عمل می‌نماییم. متاسفانه بیداری از این توهم چندان کار ساده‌ای نیست. به خصوص وقتی به اثر هم‌افزایی درونی توجه کنیم. ما با کسانی مرتبطیم، با فضاهایی مرتبطیم که مثل ما هستند. مریضی‌مان مشابه است. پس نه از مریضی‌مان چیزی می‌دانیم و نه از آن خجالت می‌کشیم و نه به دنبال درمان می‌رویم، و بدتر این‌که به آن‌هایی که سالم هستند بد نگاه می‌کنیم! پناه بر خدا.

 

ان شاء الله ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۲ ، ۰۸:۴۹

نمی‌دانم که این خاصیت زندگی من است، یا همه همین‌جوری هستند. زندگی مسیری دارد که از قله‌ها و دره‌ها می‌گذرد و مدام آدمی‌زاد را بالا و پایین می‌برد. بالا و پایین‌ش هم شاید اعتباری باشد، ولی به هر حال احساس صعود و نزول در انسان ایجاد می‌شود. نکته‌ی شیرینی که این وسط وجود دارد آرامشی‌ست که در ته دره به انسان دست می‌دهد. بالا که می‌روی، شوق است و منظره‌های جذاب، حس بالا بودن و احاطه بر زندگی؛ اما به هر حال تعادل قله ناپایدار است و باید چهارچشمی همه‌جا را بپایی. اما پایین که باشی، درست است که پایینی ولی ثباتِ شیرینی را تجربه می‌کنی، همان عجز آرامش بخش. حسی که شاید همان چیزی باشد که در داستان‌ها و حکایت‌ها از آن به «استغنای درویش» تعبیر کرده‌اند. وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، درست است که چیزی نداری ولی غمِ از دست دادن را هم نداری و این بسی لذت بخش است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۰۲

سادگی و بی‌پیرایگی در زندگی، یکی از بهترین دلایل معرفت انسانی به معنای حیات است. آرایش و پیرایش و تصنع در ارائه شخصیت به تنهایی می‌تواند جهل آدمی را به حقیقت حیات و شخصیت و رشد کمال آن به خوبی اثبات نماید.


نقل از جهان نیوز، به نقل از علامه‌ی جعفری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۸۹ ، ۲۰:۳۸

بسم الله الرحمن الرحیم


کمربندهایمان را محکم کنیم؟


ساز و کار تاثیر معلومات و تجربیات بر یکدیگر به آسانی قابل توضیح نیست. خبرهای غریب را شنیده‌ای؟ هر کدام‌مان مخزنی از اطلاعات و روابط منطقی در ذهن داریم که در جاریِ زندگی‌مان نقشی ندارند، شاید بعدها از این مخزن بیرون بزنند و به کاری بیایند. چه چیزی بدیهی‌تر از مرگ وجود دارد؟ آیا هولناک نیست؟ عموماً حضور بدیهی و بزرگ مرگ ما را به اندازه‌ی حضور یک پشه در اتاق مشغول نمی‌کند. مشکل کجاست؟ چرا منطق‌ها گردی بلند نمی‌کنند؟


می‌فرماید «انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا»، یا در جایی دیگر «ففرج عنا بحقهم فرجا عاجلا قریباً کلمح البصر او هو اقرب». آخر زودتر از یک چشم بر هم زدن؟ این‌ها و بسیاری از مفاهیم دیگر لقلقه/شوخی اند برای ما.


بسیار در زندگی‌مان شاهد برگشتن ورق بوده‌ایم، و بسیارتر شنیده‌ایم؛ حالا این‌که چقدر با این پدیده‌ها مانوس شده‌ایم محل تامل است. می‌گویند با ظهور حضرت صاحب الزمان-عجل الله تعالی فرجه- ورق بر می‌گردد و زمین پر از عدل و قسط می‌شود، همان گونه که از ظلم و جور پر شده است. خب منطقاً ایرادی به این گزاره و آینده وارد نیست، اما غریب است. این خبر هم کادو و در صندوق رویاها ذخیره می‌شود، بی‌آنکه تاثیری در زندگی جاریِ ما داشته باشد. مشکل کجاست؟ آمارهای بانک جهانی و پیش‌بینی‌های اقتصادی 20-30 سال بعد در زندگی جاریِ ما اثر می‌گذارد، اما یک چنین آینده‌ی شگرفی تقریباً بی‌تاثیر است. طرفه آن‌که آن پیش‌بینی‌ها به 20-30 سال دیگر مقیدند، ولی این آینده قیدی ندارد(؟)، شاید همین فردا بل زودتر. آیا در صدق خبر تردید داریم؟


الغرض، بعد از فتنه‌ی سال پیش که ظرف چند روز فضا عوض شد، برگشتن ورق را دیدم و حس کردم. چند وقت پیش که آتشفشان ایسلند فعال شد، دیدم و به این فکر می‌کردم که اگر یک خرده بیشتر یا قویتر می‌بود؟ به زلزله‌ی تهران هم فکر کنید، یا مثلاً جنگ. می‌بینید چقدر ورق سریع برمی‌گردد؟

ظهور غریب است یا قریب؟ این روزها بحث‌های ظهور و نشانه‌ها داغ شده. حواس‌مان باشد که عظمت قضیه ما را غافل نکند.


پی‌نوشت: چه جوری عظمت باعث غفلت می‌شود؟ شاعرانه‌اش می‌شود اینکه چون پدیده بزرگ است، از نزدیک نمی‌توانیم ببینیم‌اش یا به عبارت دیگر همه‌ی فضا را پر می‌کند. پس یا از بزرگی نمی‌بینیم‌اش، یا آن‌قدر فاصله می‌گیریم که قابل هضم و درک بشود، پس بعید می‌شود. به گمانم مرگ هم همین‌جوری است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۱:۲۵

 

1.               بزرگ بودن خوب است، و دقیقاً به همین دلیل توهم بزرگ بودن بد است.

 

 2.               به این بخش از خطبه‌ی 88 نهج البلاغه توجه کنید:

فَیَا عَجَباً! وَ مَا لِیَ لاَ أَعْجَبُ مِنْ خَطَإِ هَذِهِ اَلْفِرَقِ عَلَى اِخْتِلاَفِ حُجَجِهَا فِی دِینِهَا؟ لاَ یَقْتَصُّونَ أَثَرَ نَبِیٍّ، وَ لاَ یَقْتَدُونَ بِعَمَلِ وَصِیٍّ، وَ لاَ یُؤْمِنُونَ بِغَیْبٍ، وَ لاَ یَعِفُّونَ عَنْ عَیْبٍ. یَعْمَلُونَ فِی اَلشُّبُهَاتِ، وَ یَسِیرُونَ فِی اَلشَّهَوَاتِ. اَلْمَعْرُوفُ فِیهِمْ مَا عَرَفُوا، وَ اَلْمُنْکَرُ عِنْدَهُمْ مَا أَنْکَرُوا. مَفْزَعُهُمْ فِی اَلْمُعْضِلاَتِ إِلَى أَنْفُسِهِمْ، وَ تَعْوِیلُهُمْ فِی اَلْمُهِمَّاتِ عَلَى آرَائِهِمْ، کَأَنَّ کُلَّ اِمْرِئٍ مِنْهُمْ إِمَامُ نَفْسِهِ، قَدْ أَخَذَ مِنْهَا فِیمَا یَرَى بِعُرًى ثِقَاتٍ، وَ أَسْبَابٍ مُحْکَمَاتٍ.َ

 

در شگفتم و چرا شگفتى نکنم از خطاى فرقه‏هاى چنین، با گونه گونه حجّتهاشان در دین. نه پى پیامبرى را مى‏گیرند و نه پذیراى کردار جانشینند. نه غیب را باور دارند، و نه عیب را وامى‏گذارند. به شبهت‌ها کار مى‏کنند و به راه شهوت‌ها مى‏روند. معروف نزدشان چیزى است که شناسند و بدان خرسندند، و منکر آن است که آن را نپسندند. در مشکلات خود را پناه جاى، شمارند، و در گشودن مهمّات به رأى خویش تکیه دارند. گویى هر یک از آنان امام خویش است که در حکمى که مى‏دهد بى‏تشویش است چنان بیند که به استوارترین دستاویزها چنگ زده و محکمترین وسیلت‌ها را به کار برده .(ترجمه از سید جعفر شهیدی)

 

3.       تا به حال به خصلت‌ها/رفتارها ی قومی یا خانوادگی توجه کرده‌اید؟ احتمالاً برایتان پیش آمده که وارد جمعی-مثلاً یک خانواده- بشوید و برخی از خصلت‌ها/رفتارها ی آن‌ها به نظرتان عجیب برسد، در حالی که خود آن‌ها حس خاصی نسبت به این موضوع ندارند؛ ساعت شام خوردن، میزان اهمیت دادن به نظافت، نحوه‌ی  ارتباط با یکدیگر، عقاید مذهبی و گرایش‌های سیاسی، دکوری‌های در و دیوار و کلی چیز دیگر می‌تواند از مواردی باشد که به نظر یک تازه وارد عجیب بیاید. مثلاً فرض کنید که شما به عنوان یک آدم متشخص و با ادب، وارد یک خانواده‌ی بددهن بشوید که اعضای آن همدیگر را با فحش‌ صدا می‌کنند؛ کُپ می‌کنید. و بالعکس. حالا این تفاوت‌ها از نظر بار ارزشی مختلف‌اند؛ بعضی چیز‌ها مثل ساعت شام خوردن چندان نشانگر ارزشی نیست، ولی بعضی چیزها مثل همین ادبیات خانوادگی، پرهیز یا دریدگی نسبت به غیبت کردن، رعایت حجاب، -و بالاتر- خداباوری و وزنِ دین در زندگی ارزشمند اند.

می‌خواهم توجه شما را به آن دسته از اختلاف‌های ارزشمند جلب کنم که هیچ مشکل فلسفی پشتشان نیست. و از قرائت‌های مختلف دین نمی‌آیند! همین مثال خانواده را در نظر بگیرید. منظور من از خانواده عده‌ای است که با یکدیگر ارتباطات سببی و نسبی دارند و نه صرفِ زن و شوهر و فرزندان. وارد یک جمع خانوادگی می‌شوی، و می‌بینی که این‌ها مثل نقل و نبات غیبت می‌کنند. در حالی که بسیاری از ظواهر مذهبی را هم رعایت می‌کنند، و حتی غیبت را حرام می‌دانند و آیات و روایاتش را هم بلدند.(کتاب قانون؟) حالا تو از این‌ها بپرس که چرا؟ واقعاً جوابی ندارند! یا مثال تابلوتر را در نظر بگیر: مسئله‌ی حجاب. انواع و اقسام خانواده‌ها و اقوام برای خودشان قانون حجاب دارند. بعضی‌ها روسری و مقنعه را سفت می‌گیرند و پایشان لخت است، بعضی‌ها برادر شوهر را محرم می‌دانند و جلوی او حجاب نمی‌گیرند، بعضی‌ها چادر می‌پوشند و غلیظ آرایش می‌کنند، و ... . اصلاً شب عروسی را مثال بزنم! چه حرام‌هایی که شب عروسی-که سعی می‌کنند به روز با میمنتی هم وصل باشد!- آن‌ها را حلال می‌کنند. حالا تو از این‌ها بپرس چرا؟ واقعاً جوابی که به استدلال شبیه باشد ندارند! فقط گاهی اوقات که حرفت خیلی برایشان عجیب باشد، قاطی می‌کنند و به این نتیجه می‌رسند که متحجری، به یاد طالبان می‌افتند، و می‌گویند که دلت را صاف کن و این‌ها!

طبیعتاً برعکس این‌ها هم ممکن است. داخل جمعی می‌شوی که رعایتشان نسبت به حلال و حرام متعجب‌ات می‌کند.

 

4.       تکیه‌ی من روی جمعی بودن این خصلت‌ها/رفتارها ست. لا اقل یکی از عوامل ایجاد چنین مشکلاتی، ایزوله شدن جمعی و اریب پیدا کردن نسبت به حق است. وقتی که یک جمع زاویه پیدا می‌کند، اعضا به یکدیگر نگاه می‌کنند و چون زاویه‌ی نسبی ندارند، خیالشان جمع است! ممکن است قبح زشت‌ترین رفتارها برایشان بریزد و عادی شود، و بزرگترین واجبات را فراموش کنند و خوشحال باشند. خیلی از اوقات طرف می‌داند که فلان کاری که انجام می‌دهد حرام است همان گونه که کارهای حرامی که ترکشان می‌کند حرام‌اند. تفاوت این است که این کار را همه با هم انجام می‌دهند، و گمانِ عذاب جمعی ندارند!

 

5.       حالا که چی؟ شاید اولین راهی که برای فرار از این مشکل به اذهان می‌رسد، گسترش جمع یا فرار از فضای بسته باشد. در همان مثال خانواده، گمان من بر این است که خانواده‌های بسته و تو در تو(ازدواج‌های فامیلی) بیشتر با این مشکل مواجه‌اند. ولی خب به تجربه-هم- می‌شود فهمید که گستردگی جمع چیزی را ضمانت نمی‌کند! مثلاً در بحث مذهب، علی‌رغم این‌که اهل سنت در اکثریت‌اند، ما آن‌ها را بر باطل می‌دانیم.

 

6.       علی‌الحساب: اگر هدف ما حرکت بر مسیر حق است و ترس‌مان از زاویه‌ گرفتن نسبت به حق، بهتر است معیار حق را پیدا کنیم و زاویه‌مان را مدام با آن بسنجیم. بل به دنبال آن حرکت کنیم. شاید همان تعبیر «امام» بهترین باشد.

 

 

مرتبط: مفاهیم فراموش شده 1

مرتبط: خودهمه‌پنداری 2


 پی‌نوشت 1: اگر آخوند بودم شاید نسخه می‌دادم، ولی متاسفانه نیستم. در هر صورت در کنار امام حق، به جمعی که بر اساس ارزش‌ها شکل گرفته-و نه مشابهت‌های قومی، خانوادگی، طبقاتی- هم توجه کنید.

 

پی‌نوشت 2: فکر کنم این‌هایی که گفتم واضح بود، اما خب، این حرف‌ها مشمول خودشان‌اند! این واضحات جمعاً دیده نمی‌شوند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۸۹ ، ۱۷:۵۶

متاسفانه من متخصص دین نیستم؛ اما به هرحال همه‌ی ما وظیفه داریم تا حتی الامکان براساس دین عمل کنیم. این دقیقاً نقطه‌ای است که مرا برآن داشت تا چند خطی بنویسم: مگر نه این است که همه‌ی ما وظیفه داریم بر اساس دین عمل کنیم؟ واضح است، اما با کمال تعجب آنچه در این چند ماهه بروز داشت، بی‌اعتنایی به این وظیفه بود. دقت کنید که من دارم از وظیفه و دین-که طبیعتاً اسلام است- می‌گویم، و اگر این‌ها مورد تردید است بحث دیگری است.

آنچه من از تنفس در فضای این چند ماهِ پربار، و حضور در جاهای مختلف و گفت‌و‌گو با افراد مختلف دریافتم، سرگردانی افراد بود. و این سرگردانی عبارت الاخرای همان بی‌اعتنایی به وظیفه‌ای است که گفتم. متاسفانه در این غائله‌ها کمتر کسی به معیار می‌اندیشید؛ افراد به طرق مختلف مخاطب اتفاقات و اطلاعات قرار می‌گرفتند و به طرز بچه‌گانه‌ای واکنش نشان می‌دادند. بچه چه می‌کند؟ فکر نمی‌کند، یا نهایتاً به چیزی در حدود نوک دماغ توجه دارد و بر آن اساس عمل می‌کند. بچه ممکن است نقشه هم بکشد، اما چه نقشه‌ای؟

متاسفانه در این غائله‌ها کمتر کسی به معیار می‌اندیشید؛ معیار چیست؟ همان شاخص. چیزی که بتوانی با توجه به آن مسیر را پیدا کنی، و در حالت کلی‌تر همان دین. وقتی تو دچار بهمن می‌شوی، چندباری معلق می‌زنی و این‌ور و آن‌ور می‌افتی، و زیر برف حتی بالا و پایین را گم می‌کنی تا چه رسد به سمتِ هدف. حالا اگر کسی سر خودش را بالا فرض کند و در آن جهت تقلا کند، کارش توجیهی ندارد. در این شرایط بهمن‌زده نیازمند معیاری است جدای از خودش. مثلاً شاید نور آفتاب یا نیروی جاذبه معیار خوبی باشد. اتفاقی که برای بسیاری از ما افتاد هم چنین چیزی بود. فتنه است دیگر، گرد و غباری بلند شد و خودمان را گم کردیم. اما سرمان را بالا آوردیم تا ببینیم معیار چه می‌گوید؟ دین چه می‌گوید؟ نه! همان جهت سر-یا شکم!- را گرفتیم و رفتیم جلو، غافل از اینکه بابا جان تو معیار نیستی! معیار باید جدا باشد. معیار نباید به این راحتی‌ها و با تلنگرها بچرخد و عوض بشود. متاسفانه ما در موارد بسیاری به صورت میدانی-در محل- شاخص نصب کردیم و در واقع واکنش نشان دادیم. تازه این خوشبینانه است، که بعضاً سنجشی وجود نداشت. دقت کنید! قرار نیست- لااقل در نظر من- که به کلی شاخص‌ها از محیط عمل جدا باشند و هیچ تعاملی نباشد، حرف این است که شاخص در سطحی دیگر است، و مثلاً آنچه در آن تاثیر می‌کند نه باد، که جمع‌بندی مشاهدات و تفکرات در فضایی باثبات است.

خیلی جاها احساسی و همین جوری(!) عمل کردیم، و مسلّمات را نادیده گرفتیم. و همین است که وضع‌مان این است. وقتی فضای ذهنی‌مان را با چند مولفه‌ی محدود-ولو دینی- ساختیم و مولفه‌های دیگر را فراموش کردیم، کار به جایی می‌رسد که جلوی برخی مفاهیم گارد می‌گیریم و تکذیب‌شان می‌کنیم، و اگر زورمان به توجیه نرسید حتی کل دین را زمین می‌گذاریم! پناه بر خدا.

خلاصه کنم، ما باید کل دین را بشناسیم و به کل آن توجه داشته باشیم. وگرنه بسیار به خطا خواهیم رفت. ان‌شاءالله در ادامه سعی می‌کنم که برخی از مفاهیم فراموش شده را یادآوری کنم.

 

پی‌نوشت 1: توجه خیلی مهم است. مثلاً: سرت را بالا بیاور و کمی ادبیات، فضا‌ و گفتمان‌های مختلف-گروه‌ها، جمع‌ها، افراد- را رصد کن و ببین چقدر با ادبیات دین منطبق است. آیا آن چیز‌هایی که پررنگ می‌کند، همان‌هایی است که دین پررنگ کرده؟ آیا همه‌ی مولفه‌ها را دارد؟ البته پیش از این طبعاً باید ادبیات دینی را بشناسی.

 

پی‌نوشت 2: باز هم از عجایب ما دست شستن آسان از اعتقادات است! با یک پــِخ ساده شاخص‌های قوی را کنار می‌گذاریم. حالا گیرم دو تا شبهه هم وارد شد و جوابی نداشتی، چرا همه چیز را ول می‌کنی؟ مگر راه‌گشایی اعجاب انگیزش را نمی‌بینی؟ و جالب این‌که آنها که شبهه وارد می‌کنند، خودشان سرتاپا ایراد دارند، ولی با حربه‌ی «من ادعا نمی‌کنم حقیقت را دارم» به کار خود ادامه می‌دهند ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۴۵