خودهمهپنداری 1
در کودکی تصور انسان از دنیا و مافیها خیلی بزرگ و بیانتهاست؛ کلا ابعاد بزرگ است. اما هر قدر بیشتر در دنیا چرخ بخوری و تجربه اضافه کنی، میبینی که چندان هم این دنیا خفن و پیچیده نیست، چندان هم بزرگ نیست. دلیل سادهاش هم "تکرارها"ست. وقتی که شما در اثر چند تجربه و با استقرا میتوانی قاعده کشف کنی و با کنار هم قرار گرفتن این قاعدهها قاعدههای بزرگتر بیابی، یعنی به نوعی احاطه پیدا کردهای و این دنیای به ظاهر بزرگ برایت رمزگشایی شده. وقتی که کمکم میبینی آدمهایی که از مسیرهای مختلف به زندگیات وارد میشوند "تکراری" هستند-نه تنها "مدل"شان تکراری است که بعضا "خود"شان هم تکراری هستند- خب به این نتیجه میرسی که لابد تنوع و تعداد آنقدرها هم زیاد نیست...
اما،
اما این احاطه برای بعضیها به صورت مصنوعی حاصل میشود. آنها به جای تجربه کردن و چرخ خوردن، بخش کوچکی از دنیا را به جای دنیا میگیرند و اسمش را میگذارند دنیا و خلاص! به همین راحتی همه چیز به یک-چندم تقلیل پیدا میکند و شناخته میشود! به واقع این حال و روز خیلی از ماهاست. مایی که خودمان را در یک طبقهی خاص، حلقهی خاص، مکان خاص، ارتباطات خاص و و و محصور کردهایم و توهم کردهایم که دنیا همین است. دنیا همین است و در نتیجه ما دنیا را شناختهایم و بر اساس همین شناخت هم تحلیل میکنیم و طرح میریزیم و عمل مینماییم. متاسفانه بیداری از این توهم چندان کار سادهای نیست. به خصوص وقتی به اثر همافزایی درونی توجه کنیم. ما با کسانی مرتبطیم، با فضاهایی مرتبطیم که مثل ما هستند. مریضیمان مشابه است. پس نه از مریضیمان چیزی میدانیم و نه از آن خجالت میکشیم و نه به دنبال درمان میرویم، و بدتر اینکه به آنهایی که سالم هستند بد نگاه میکنیم! پناه بر خدا.
ان شاء الله ادامه دارد...