خودهمهپنداری 2
ما از جهات مختلفی خودمان را محدود کردهایم و خاص شدهایم(منظورم از ما همفکرانِ نسلِ خودم است و طبعا استثناء هم دارد). هر یک از این محدودیتها به سهم خود یک بعد از ابعاد شناختِ ما را حذف میکنند، و تو فکر کن که مثلا در یک عالم ِ صد بعدی، وقتی یک بعد کم یا زیاد شود چقدر داده و تحلیل عوض میکند...
گریزی نیست: کسانی که خود را خواص جامعه میدانند و ماموریت اثرگذاری دارند باید جامعهشان را بشناسند. این شناخت با تجربه کردن و مطالعهی تجربیات حاصل میشود. اگر ما ضرورت شناخت را درک کرده باشیم، قاعدتاً برای دستیابی به شناخت با "مطالعهی تجربیات" مشکلی نداریم و اتفاقاً میتواند از بخشهای لذت بخش زندگیمان هم باشد! کتاب میخوانیم و فیلم میبینیم و در اینترنت میچرخیم و نهایتا ممکن است گشتی در شهر بزنیم و ببینیم چه خبر است. ولی چقدر حاضریم برای این شناخت هزینه کنیم و پا در میدان "تجربه کردن" بگذاریم؟
ما در اینجا با دوگانهای مواجهیم. از یک سو برای شناخت بایستی پا در میدان تجربه بگذاریم و دنیای رنگارنگ اطرافمان را ببینیم و بچشیم، و از یک سو عافیت را در این میبینیم که به جای زندگی در دنیای واقعی به گوشهای برویم و مصنوعاً دنیایی بسازیم و این چند صباح را طی کنیم. چه کنیم؟
سوال سوال سختی است. در واقع پیدا کردن نقطهی تعادل سخت است. بحث عافیتطلبی هم فقط عافیت دنیایی و مادی نیست-که البته این هم هست-، بسیاری از محدودیتهایی که ما برای خودمان وضع میکنیم از بابِ پرهیز دینی است. نمیخواهیم به گناه بیفتیم، نمیخواهیم بچههایمان تاثیر سوء بگیرند، میخواهیم تنش زندگی مشترکمان کم شود و ... . بگذارید چند مثال عیان بزنم تا بحث روشن شود:
- مقولهی ازدواج. نوعاً میکوشیم در ازدواجهایمان به سراغ همصنفها و همطبقهها و قوم و خویش خود برویم. این رویکرد هر چند از عافیتطلبی برخاسته باشد فی نفسه اشکالی ندارد، ولی باید بدانیم که این ما را محدود میکند. وقتی شما با قوم و خویش خود وصلت میکنید بسیاری از ویژگیهای مثبت و منفیتان مغفول عنه باقی میماند و به نسل بعد منتقل میشود. به عبارت دیگر دردی سر باز نمیکند که بخواهید روی آن فکر کنید و دنبال راه درمان باشید. مثلا فرض کنید در یک خانوادهای رذیلهی "وسواس" جا افتاده است. اگر این خانواده با مشابه خود ازدواج کند، اصلا زن و شوهر متوجه نمیشوند که وسواسی هستند و بچهها هم به همین ترتیب ... تا وقتی که به یک آدم متعادل بر بخورند و آن وقت زخم سر باز میکند. خب بسیاری از ما ترجیح میدهیم زخمهایمان سر باز نکند. عافیتطلبی.
- شهرکهای خاص. بسیاری از همجرگهایهای ما زندگی شهرکنشینی را برگزیدهاند. چرا؟ به نظرم دلیل سادهای دارد: نمیخواهند با هزار جور آدم برخورد داشته باشند. ترجیح میدهند به جای اینکه یک شب صدای باندِ این همسایه بلند شود و روز دیگر در محلهشان مسابقهی سگها راه بیندازند، با مشابه خودشان همسایه شوند و خود و خانوادهشان آرامش خاطر داشته باشند. دیگر نه به امر به معروف نیازی هست و نه به نهی از منکر! حالا ایرادش چیست؟ هزار تا ایراد دارد... آنچه به بحث ما مربوط میشود اینکه طرف فکر میکند چقدر شهر خوبی داریم و چقدر همه مثل من هستند و چقدر من نمونهی آماری خوبی هستم. شناخت غلط!
- همدانشگاهی من. خیلی از ماها وقتی وارد فضای کاری میشویم عمدی و غیر عمد به سمت همدانشگاهیهایمان سوق پیدا میکنیم. شریفیها با هم، تهرانیها با هم، علم و صنعتیها با هم ... خب حقیقتا کار کردن با کسی که در فضایی مشابه تحصیل کرده راحتتر است، چرا که او هم در خیلی از مقولهها مثل ما فکر میکند. ولی آفتهای زیادی هم دارد... آنچه به بحث ما مربوط میشود این که مزایا و معایب خود را نمیشناسیم و پیشرفتمان را محدود میکنیم. در واقع منفعت کوتاهمدت(سهولت کار) را بر مصلحت بلند مدت(رسیدن به سیستم بهینه) ترجیح میدهیم. عافیتطلبی!
مثالها را میشود ادامه داد. شاید بتوان ادعا کرد هر جا که پای تغییری در میان است، مانع عافیتطلبی هم هست. فتامل.
در اینجا فقط دو نکتهی کوتاه برای تکمیل بحث عرض کنم:
- محدودیت فی نفسه نه خوب است و نه بد. اتفاقا در بسیاری از موارد آدمها باید خودشان را محدود کنند و در واقع جلوی خودشان را بگیرند. خطاب این نوشته به کسانی است که شان اثرگذاری بر جامعه دارند و لاجرم بایستی جامعه را بشناسند. حرف این است که محدودیتهایی که مانع شناخت صحیح میشوند را برداریم.
- شناختی که بر اثر "تجربه کردن" حاصل میشود با "مطالعهی تجربیات" فرق میکند. حداقلش این است که فرق میکند و نمیشود با این توجیه که من "مطالعه میکنم" قید "تجربه کردن" را زد. البته این بحث در جای خود قابل توضیح است.
شاید، ادامه دارد...