جز از کل؛ رمان با طعمه فلسفه
جزء از کل
رُمان با طعم فلسفه
ضمیمه: چند گزیده
👈🏻 یادداشت اصلی: https://t.me/Banizy2/256
📚 بریدههایی از رمان «جزء از کل»، اثر استیو تولتز، با ترجمهی پیمان خاکسار:
@Banizy2
📖 از ته کلاس داد کشید «والدینتون از شما چی میخوان؟» برگشتیم طرفش. «میخوان شما درس بخونین. برای چی؟ اونها برای شما امید و آرزو دارن. چرا؟ برای اینکه شما رو مایملک خودش میدونن. شما و ماشینهاشون، شما و ماشینهای ظرفشوییشون، شما و تلویزیونهاشون. شماها متعلق به اونها هستین. حتا یه نفر از شما چیزی بیشتر از فرصتی برای تحقق آرزوهای برآورده نشدهشون نیست! هاهاها. والدینتون شما رو دوست ندارن! نگذارین با گفتن "دوستت دارم." قسر در برن! نفرتانگیزه! دروغه! یه توجیه بیارزشه برای سوء استفاده از شما! دوستت دارم یعنی تو به من مدیونی بدبخت! تو نمایندهی معنای زندگی منی چون خودم نتونستم معنایی برای زندگیم پیدا کنم، پس گند نزن! نه، ننه باباتون شما رو دوست ندارن- اونها به شما احتیاج دارن! خیلی بیشتر از اونی که شما بهشون نیاز دارین، مطمئن باشین!»
📖 پیشنهادات را دوباره خواندم و به این نتیجه رسیدم یکی دیگر لازم دارم؛ یک پیشنهاد اساسی. مشکل مردم شهر ما موهای بدفرم و فروشگاههای مبهم نبود، توضیح آنچه فکر میکردم مشکل مردم شهرمان است ناممکن بود -مشکلات عمیقتر، مشکلات اگزیستانسیالیستی. پیشنهادی به ذهنم نمیرسید که مستقیم به این جنس مشکلات اشاره کند. اشاره به اساس و زیربنای وجود و نشان دادن شکافهایش غیر ممکن بود، این که همه به اهمیتشان بیندیشیم بیآنکه کسی بیجهت احساساتی شود. در عوض این فکر به سرم زد که غیرمستقیم به این موضوعات اشاره کنم. فکر کردم مشکلات مردم با اولویتهایشان ارتباط دارد، اولویتهایی که باید جاعوض میکردند و بنابراین بهنظرم رسید علت پنهان تمام مشکلات با دید ارتباط دارد، با بخشهایی از دنیا که مردم به درونشان راه میدهند و بخشهایی که نادیده رها میکنند.
ایدهام این بود: میخواستم اگر در توانم بود دیدشان را تصحیح کنم. همین راهگشای من شد به پیشنهاد پنجم.
۵. روی تپهی فارمر یک رصدخانهی کوچک بنا کنید.
هیچ توضیح دیگری ندادم ولی این دو نقل قول از اسکار وایلد و اسپینوزا را به ترتیب ذیل نامه نوشتم: «همهی ما در منجلابایم ولی برخی از ما چشم به ستارگان دارند.» و «به دنیا از منظر ابدیت نگاه کنید.»
پیشنهادها را دوباره خواندم و با رضایتی بیاندازه لغزاندمش داخل دهان منتظر ضمیمهی تازهساز شهر.
📖 تا وقتی وحشت از زندگیات رخت نبسته، نمیفهمی ترس تا چه اندازه زمانبر است.
@Banizy2
📖 بدترین و آزارندهترین شکل عیبجوییاش مال وقتی بود که شیوهی نقادی پدرم را نقد میکرد، این کارش روی اعصاب پدرم میرفت. تقریبا تمام عمرش را صرف تیز کردن حس تحقیرش نسبت به بقیهی آدمها کرده بود و در قدمهای آخر رسیدن به حکم «گناهکار» برای کل دنیا بود که انوک آمد و تمام رشتههایش را پنبه کرد. میگفت «میدونی مشکل تو کجاست؟» (همیشه همینطور شروع میکرد.) «برای این از بقیه بدت میآد که از خودت نفرت داری. حکایت هر چه بکاریه. زیادی مشغول خوندن و فکر کردن به چیزهای بزرگی به چیزهای کوچیک زندگیت اهمیت نمیدی و هر کسی هم که این کار رو میکنه تحقیر میکنی. تو هرگز مثل اونها نجنگیدهی چون چیزی برات اهمیت نداشته. تو واقعا نمیدونی بقیهی آدمها چی میکشن.»
📖 چرا این خودزندگینامه را مینویسم؟ چون این حق طبقهی من است. حالا قبل از این که شروع کنید به جیغ زدن، من دربارهی کار حرف نمیزنم، چه طبقهی متوسط و چه متوسط رو به بالا. من دربارهی نبرد حقیقی طبقاتی حرف میزنم: آدم مشهور در برابر احمق عادی. چه خوشتان بیاید و چه نه من مشهور هستم و این یعنی شما باید برایتان مهم باشد که برای پاک کردن ماتحتم چند برگ کاغذ توالت مصرف میکنم، درحالی که من هیچ علاقهای ندارم بدانم شما اصلا خودتان را تمیز میکنید یا میگذارید همان طور بماند. میدانید روابط چگونه کار میکنند. بیایید بیخود تظاهر نکنیم چیزی غیر از این است. تمام مشاهیری که زندگینامهی خود را مینویسند یک حقه سر خوانندگانشان سوار میکنند: یک سری حقایق وحشتناک و نفرتانگیز دربارهی خودشان میگویند تا شما فکر کنید عجب آدمهای راستگویی هستند و بعد شیر دروغها را باز میکنند. من چنین کاری نمیکنم. من فقط حقایق را میگویم حتا اگر بوی کود بدهند.
#کتاب #فلسفه
@Banizy2