کُجانامه

رحم الله امراء علم من این و فی این و الی این
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوجوانی» ثبت شده است

 اول: در نقد فیلم


شروع عالی بود و پایان‎بندی خوب. تصاویر هوایی خیلی خوب بود، ایده‌ی مصاحبه‌ی مردم و محاسبه‌ی وقت تلف شده در مدارس خوب بود، پوچ‌نمایی صحبت‌های مسئول آموزش و پرورش در گفتگو با خبر سیما -که از جواب درست و حسابی درباره‌ی طرح هدایت تحصیلی طفره می‌رفت- خوب بود، تنوع مصاحبه‌ها عالی بود (هر چند ضعف عدم حضور خانم‌ معلم‌ها توی ذوق می‌زد و تعداد دانش‌آموزانی که جلوی دوربین حرف می‌زدند کم بود). مستند ریتم خوبی داشت و ایده‌ی اپیزودبندی به انتقال پیام کمک کرده بود، هرچند اپیزودها همگن نبود. قاب‌ها به طور کلی خوب بود، و به طور کلی برای یک مستند دانش‌آموزی، کیفیت فنی کار بسیار قابل قبول و بلکه شگفت‌انگیز بود. 



مرثیه‌ای برای یک رویا، نه یک اثر ملی که اثری محلی بود. ارائه‌ی آمارها و داده‌های مبتنی بر پژوهش از ایران و سایر نقاط جهان، در موضوعاتی که طرح شد (از قبیل میزان پژوهش، ساعات تدریس، رضایتمندی دانش‌آموزان و والدین، آینده‌ی شغلی و ... ) می‌توانست به ارتقای کار کمک کند و مستند را از یک اثر محلیِ نوستالژیک به یک اثر پژوهشی قابل بحث و بررسی تبدیل کند. اگر من خودم را جای مسئولین آموزش و پرورش بگذارم، احتمالا جمله‌ی جمع‌بندی‌ام این خواهد بود: «از سمپادی‌ها غیر از این‌ که خودشان را تحویل بگیرند و آموزش و پرورش را تخریب کنند انتظار نمی‌رفت خب!» تنوع مثال‌ها می‌توانست به قوت پیام مستند کمک کند؛ مستند از سمپاد می‌گفت، ولی منظورش علامه حلی تهران بود؛ از پژوهش می‌گفت ولی تنها مثالش راکت بود. اما نقطه‌ی قوت اصلی و در عین حال بزرگترین ضعف مستند حول این سوال می‌چرخد: 

«مخاطب مستند کیست؟» 


این فیلم با دست گذاشتن بر روی یک مسئله‌ی ملموس در زندگی سمپادی‌ها، توانسته مخاطبِ سمپادی را با خود همراه کند و حتی ضعف‌های تکنیکی و فیلم‌نامه را با جادوی هم‌ذات‌پنداری بپوشاند. وقتی دانش‌آموز سمپاد معلم خود را می‌بیند که دارد حرف او را تکرار می‌کند، بی‌درنگ تصدیق می‌کند و همراه می‌شود و دیگر به فکر قاب و تصویر و یا استدلال و پی‌رنگ نمی‌افتد. در عین حال به نظر می‌رسد مستند مخاطب خود را اشتباه گرفته است. مخاطب چالش‌ها و سوال‌های طرح شده، نه سمپادی‌ها و اساتید و اولیای ایشان، که مسئولین کشور و متولیان آموزش و پرورش هستند؛ و بنابراین زبان و لحن و محتوا بایستی به شکلی دیگر باشد. بله، اگر این کار می‌توانست از درون سمپاد موجی ایجاد کند و بعد به اجتماع برسد و در آخر مسئولین را به چالش بکشد، با یک تیر دو نشان را می‌زد؛ که البته امریست بعید. در این زمینه حرف بسیار است.

و آخرین نکته این‌ که «مرثیه‌ای برای یک رویا» مستندی یک‌طرفه (مونولوگ) بود. این مستند نه به ایرادات و استدلالات طرف دیگر ماجرا (آموزش و پرورش و مدافعان طرحی که در حال پیاده‌سازی است) می‌پردازد، و نه از مشکلاتی که خودِ سمپادی‌ها در مدارس‌شان (و از جمله همین علامه‌ حلی تهران) لمس کرده‌اند حرفی به میان می‌آورد. از جمله برای این سوال‌ها پاسخی ندارد که خروجی‌های سمپاد چه بوده و این همه استعداد پرورش‌یافته الان به چه کاری مشغولند؟ غیر از آن عزیزانی که از مزیت فعالیت‌های پژوهشی سمپاد بهره برده‌اند، دیگرانی که در مدل آموزشی این مدارس تحقیر شده‌اند و آن‌ها که به آفت المپیاد‌زدگی دچار شده‌اند چه می‌شوند؟ و بی‌برنامگی فرهنگی این مدارس را چه کسی پاسخ‌گوست؟ 


البته این نکات فنی و محتوایی بی‌رحمانه و بدون در نظر گرفتن ترکیب سازندگان -که نوجوانانی در ابتدای مسیر هستند- بیان شد، که اگر بدانیم نوجوانانی در سال‌های دبیرستان دست به دوربین شده‌اند و چنین اثری خلق کرده‌اند، باید به افتخارشان بایستیم و دست مریزاد بگوییم و بگوییم که باز هم جسارت سمپادی خودش را نشان داد! تولید این اثر توسط گروهی دانش‌آموزی، بزرگ‌تر و مهم‌تر از خود فیلم است و جای بسی شکر دارد.




دوم: کوتاه با سازندگان


خداقوت. جسارت اقدام در جهت حل مشکل، همان اکسیر نایاب (یا کمیاب) است که امروز کشور ما- و بیش از همه جوانان و نوجوانان ما- به آن احتیاج دارند. در روزگاری که اکثریت جامعه موضع بی‌تفاوت یا انتقاد به سبکِ غُرولند، و فوروارد مطالب طنز در تلگرام را انتخاب کرده‌اند، قبول زحمتی یک‌ساله برای انتقال دغدغه و انتقاد به وضع موجود ذی‌قیمت است و ستودنی. این فیلم مستند، خود یک اقدام است در جهت حل مشکلی که این گروه دانش‌آموزی احساس کرده‌اند و از این جهت جای خوشحالی دارد و جا دارد بگوییم که: مستدام باد ان شاء الله. من به عنوان برادرِ چندسال بزرگ‌تر شما، که هفت سال از دوران تحصیلم را (شما حساب کنید چند دقیقه میشود!) در مدرسه‌ی علامه حلی سپری کردم، و دوستان بسیار خوبی به دست آوردم و روزهای بسیار شیرینی را تجربه کردم، نگرانم که آیا این جسارت اقدام و قوه‌ی بیان و دغدغه‌مندی چند سال دیگر دوام خواهد داشت؟ و آیا ادامه‌اش در مسیر حل مشکلات و معضلات مملکت‌مان خواهد بود؟ یا نه، به مانند بسیاری از سمپادی‌ها در حلقه‌ی بسته‌ی سمپادی‌ها خواهد ماند و خفه خواهد شد، یا کوچ خواهد کرد به سرزمین دیگران؟!



 بیایید از این اثر بگذریم و پیش برویم. حرف‌های مهمتری هست. اگر من جای تیم تولیدکننده باشم، بعد از پرداخت به دغدغه‌ی شخصی خودم و دوستانم (که البته خوب است و به جا)، به سراغ مسائل جامعه خواهم رفت. شاید نه امسال و سال دیگر(که احتمالا باید در همین نظام آموزشی با غول کنکور سروکله بزنم!)، ولی هر وقت فرصت کنم و پا به عرصه‌ی اشتغال و مسئولیت‌های متنوع اجتماعی بگذارم، با دوربینم به سراغ مسائل جامعه خواهم رفت و صدای آن‌هایی که شنیده نمی‌شوند خواهم شد. استقبال بی‌نظیر دانش‌آموزان و اساتید سمپاد، و تشویق‌های پیاپی و بازخوردهای مثبت، قطعا خستگی را از تن سازندگان و مربیان ایشان به در کرده است؛ امید که به این اندازه راضی نشوند که فرمود: لئن شکرتم لازیدنکم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۵ ، ۰۸:۲۱
ابراهیم عزیز، در جمعی مجازی از دوستان دوران علامه حلی، ذکر خیری کرد از محافل دوستانه‌ی سابق، و طرح این دغدغه که "چه شد آن جمع دوستان؟"، و اینکه "آیا/چرا نمی‌شود دوستان سابق دوباره جمع‌مان را احیا کنیم؟". متنی را که در ادامه می‌آید، به این بهانه و در این باره نوشته‌ام:

یک. 
در مدرسه‌ی علامه حلی که بودیم، از اواسط دوران دبیرستان چند نفری از بچه‌های مذهبی و هیئتی مدرسه به تشویق معلمان‌مان دور هم جمع شدند و شروع کردند به مطالعه و مباحثه حول موضوعات دینی. من از ابتدا در این جمع نبودم و شاید روایت تشکیل را هم مغلوط گفته باشم، ولی از جایی که یادم می‌آید این جمع کارهای متنوعی به خود دید و ترکیب هم مکررا در حال تغییر بود، تا به تدریج وارد دانشگاه شدیم و بعد از سال اول و دوم دانشگاه بالکل پرونده‌ی چنان محافلی بسته شد(لااقل تا جایی که من اطلاع دارم). ذکر برخی از فعالیت‌هایی که در آن جمع داشتیم و سیر تطورش به نظرم جذاب است و برای خودم که امروز از بیرون و پس از نزدیک به ده سال به آن سیر نگاه می‌کنم، حاوی نکات قابل تاملی است:
مدتی در جمع چهار-پنج نفره‌ی دوستانه‌ی ما مطالعه‌ی کتاب‌های استاد مرحوم سیدجعفر شهیدی پیرامون زندگی ائمه‌ی اطهار علیهم‌ السلام در دستور کار بود. مستمرا در هیئت مدرسه که توسط دانش‌‌آموزان و فارغ التحصیلان اداره می‌شد و جو با حالی داشت، شرکت می‌کردیم. سال دوم یا سوم که بودیم یکی از فارغ‌التحصیلان باسابقه و خوش‌بیان مدرسه، ظهرها و در فرصت محدود ناهار و نماز، برایمان کتاب «شرح حدیث جنود عقل و جهل» امام خمینی را می‌خواند و توضیح می‌داد و ما کِیف می‌کردیم. بعدتر حلقه‌هایی سه-چهار نفره حول چند تن از معلمان‌مان که هر کدام از جهاتی جاذبه داشتند شکل گرفت و با برنامه‌های جمعی زیارت قم و حضور در هیئت‌های هفتگی و مناسبتی بیرون از مدرسه به راهنمایی همین معلمان عزیز و ... حال و صفایی داشتیم. در اواخر دوران مدرسه با یک جلسه‌ی هفتگی در محله‌ی دولاب آشنا شدیم و نزدیک به دو سال، جمعی هفت-هشت نفره در این جلسات شرکت می‌کردیم. سخنران این جلسه‌ی هفتگی روحانی میانسال و خوش‌فکری بود و در همان مسجد محله‌ی دولاب حوزه‌ی کوچکی هم راه انداخته بود. حرفهای نویی برای ما داشت. به شدت جذب‌مان کرده بود و ما که همه در علامه حلی رشته‌ی ریاضی و بعد در دانشگاه مهندسی میخواندیم، تقریبا مطمئن شده بودیم که می‌خواهیم درس طلبگی بخوانیم و از همان‌جا بود که سیر خواندن کتاب‌های حوزوی(از قبیل منطق و اصول) و یادگیری زبان عربی با محوریت یکی از معلمان سابق‌مان جدی شد و برایش جلسات مستمر تشکیل می‌دادیم. در یک روند موازی، یکی دیگر از معلمان‌مان که بینش اسلامی تدریس می‌کرد -و پزشک هم بود- گروهی دیگر را ( که از قضا من در آن گروه هم بودم) به خود جذب کرده بود. خارج از روال مدرسه، و تا جایی که در خاطر دارم حتی در دوران دانشگاه، عموما و خصوصا با او در ارتباط بودیم. او به ما خط مطالعه و مباحثه‌ی کتب شهید مطهری را داد و مدت‌ها در منزل ابراهیم عزیز با همین فرمان جلسه می‌گذاشتیم و بحث می‌کردیم. مدتی با یکی دیگر از معلمان (این بار معلم عربی) ارتباط گرفتیم و خیلی زود به این جمع‌بندی رسیدیم که مشرب ضدفلسفی دارد و بی‌خیالش شدیم... 
باز هم ادامه دارد، بگذریم.

(عکس تزیینی است!)

خلاصه ما طفلکان از کانال معلمان سابق‌مان و به هدایت‌ آن‌ها و طی مدتی نزدیک به 7 سال، به جریان‌های فکری مختلفی وصل شدیم و مدتی با آن‌ها ادامه دادیم و مدتی همان خط را خودمان در جمع‌های دوستانه پی گرفتیم. به نظرم تجربه‌های خوبی بود، ولی به هر حال زمان که گذشت و به خصوص وقتی وارد دانشگاه شدیم، تازه فهمیدیم که چقدر دنیای شلوغ و متنوع ما کوچک بوده است. به تدریج از حالت تبعیت نوجوانی خارج شدیم و به نقد نظرات و مواضع معلمان‌ سابقمان پرداختیم و شروع کردیم به تحلیل خط و ربط آن‌ها و محافلی که به واسطه‌ی ایشان با آن‌ها آشنا شده‌ بودیم. با آن‌ها خارج از دنیای معلمی و استاد-شاگردی آشنا و بعضا از آن‌چه می‌دیدیم شوکه و دل‌افسرده شدیم. به تدریج برخی از دوستان محفلی‌مان رنگ متفاوت گرفتند و از هم جدا شدیم و دل‌مان شکست... همه‌ی این‌ها را تجربه کردیم، و الحمدلله خدا همان خدای پیشین است.
 
دو. 
نوجوانی سن بسیار حساسی است و پیش‌تر در این باره همینجا نوشته‌ام(سن حساس). از ویژگی‌های عجیب این دوران خاص، این است که از یک طرف دوره‌ی شکل‌گیری منطق‌ها و شاکله‌ی فکری-تحلیلی افراد است، و از طرف دیگر عمدتا روابط در این دوران برمبنای احساسات شکل‌ می‌گیرد(یعنی غیرمنطقی). از این برهه که می‌گذریم و وارد فضای دانشگاهی و بعد زندگی مشترک و کار حرفه‌ای و ... می‌شویم، دیگر منطق‌ها شکل‌ گرفته‌اند و این بار روابط نیز بر اساس محاسبات منطقی - با هر متر و معیاری که فرد دارد- باز تعریف می‌شوند؛ ماجراهای نوجوانی رنگ نوستالژی می‌گیرند و بسیار از روابط سابق قطع می‌شود یا در حد تفریحات و گروهِ مرورِ خاطرات و قرارهای سالیانه و دورهمی و ... باقی می‌ماند، و از طرف دیگر روابط جدیدی بر اساس منافع مشترک و عقاید مشترک شکل می‌گیرد. بر این اساس من معتقدم استمرار روابط دوران نوجوانی(همان سنین راهنمایی و دبیرستان) تنها در فصل مشترک این دو فصل از زندگی آدم‌ها ممکن است؛ یعنی جایی که بتوان برای روابط احساسی سابق، بازتعریف منطقی ارائه داد. با این فرض، به نظرم برای بازتعریف جمع‌های دوستانه‌ی سابق، حداقل باید به سه سوال مشخص پاسخ داد:
1. هویت این جمع چیست؟ یا چه کسانی در این دایره می‌گنجند؟  به نظرم تکیه بر دوستی‌های سابق و خاطرات مشترک و امثال آن نمی‌تواند جمع ِموثری شکل دهد و در بهترین حالت کارکردی بیش از تجدید دیدار و مرور خاطرات نخواهد داشت. جمع، باید هویت مشخص و توصیفی "منطقی" از خود داشته باشد. باید مشخص شود که ما چند نفر، بر چه اساسی و مبتنی بر چه هدف و آرمان مشخصی دور هم جمع شده‌ایم؟ دقت کنید که بحث بر سر باز یا بسته بودن این هویت نیست، در اینجا مهم "مشخص بودن" است. ممکن است هویت مشترک ما در حد علاقه‌مندان به یک کتاب مشخص، طرفداران یک تیم ورزشی، یا توافق بر یک گرایش سیاسی، خاص باشد، یا در این حد که "ما انسانیم و برای خدمت به خلق تلاش می‌کنیم" یا "علاقه‌مند به تبادل افکاریم" عام و فراگیر باشد. با مشخص شدن این تعریف، هر کسی می‌تواند بفهمد که آیا جایی در این جمع دارد یا نه؟
2. هدف از تشکیل این جمع چیست؟ یا برای چه دور هم جمع شده‌ایم؟ علاوه بر هویت داشتن، یکی از لوازم شکل‌گیری جمع پویا و استمرار آن، هدف داشتن است. هویت مشترک می‌تواند ما را دور هم جمع کند، ولی لزوما نمی‌تواند نگه دارد. باید هدف مشخصی در این جمع دنبال شود که به آدم‌ها انگیزه‌ی وقت گذاشتن و هزینه‌ کردن و ... بدهد. هدف هم می‌تواند از جنس ارتقا و رشد فردی، رفع نیاز خانوادگی، اثرگذاری اجتماعی یا از هر جنس دیگری تعریف شود. در اینجا هم مهم "مشخص بودن" است، تا هر کسی بفهمد که آیا حضور در این جمع برایش جذابیت و مطلوبیتی دارد یا نه؟
3. خروجی این جمع چیست؟ یا از کجا بدانیم ارزشش را دارد یا نه؟ علاوه بر هویت داشتن و هدف داشتن، اینکه جمع ِشکل گرفته خروجی عینی-و البته مفید!- داشته باشد، در ترغیب آدم‌ها و استمرار جمع موثر و به نظرم لازم است. باید بتوانیم در بازه‌های زمانی مشخص ارزیابی کنیم که حاصل این جمع چه شده است؟ چه خیر و نفعی به چه کسی رسیده است؟ اینجا هم طیف متنوعی از خروجی را می‌توان مدنظر داشت: مطالعه و ارائه‌های موضوعی، انتشار تحلیل‌های جمعی در فضای جامعه یا برای مخاطبان خاص، راه‌اندازی یک فعالیت حرفه‌ای(کار) مشخص، برگزاری روضه‌ی ماهانه، تاسیس خیریه‌، فعالیت ورزشی، ...  در اینجا هم "مشخص بودن" مهم است، تا هر کسی بفهمد که آیا تشکیل این جمع، مشارکت کردن و تلاش برای حفظ کردنش ارزش وقت گذاشتن را دارد یا نه؟
     
    من برای هر یک از این سه سوال شخصا جواب‌هایی دارم. شاید اینجا جای خوبی برای تفصیل جواب‌ها نباشد، ولی اجمالا ترجیح می‌دهم: جمع دوستان سابق مجددا بر اساس اعتقادات مشترک و ترجیحا کوچک شکل بگیرد، و هدف و خروجی را ناظر به اثرگذاری اجتماعی-ولو در حد محدود- انتخاب کند. در مورد شکل کار هم طبیعتا باید از تجربیات گذشته و آن‌چه هر یک از ما در چندسال اخیر آموخته‌ایم استفاده کرد.
     
     
    ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۱:۴۰