با همین سن کم، به نسبه کم، این را یافتهام: گاهی در زندگی طوفانی در میگیرد، و تو-هر قدر هم که دلت بخواهد- در میمانی. طوفان آمده، و تو هنوز مقدمات بیپاسخ داری. در میمانی، و حسرت میخوری؛ نمیتوانی، ولی معذور هم نیستی! ذهن بچهگانه نمیتواند خود را مهیّای آن چیزهایی بکند که بالاخره خواهند آمد...
و باز، گاهی نسیم رحمتی وزیدن میگیرد در حالی که تو هنوز مقدمات را آماده نکردهای. میخواهی، ولی نمیتوانی. و معذور هم نیستی!
در این انتخابات هم طوفان را دیدم و هم رحمت را. آماده نبودم. آمادگی خیلی مهم است. یک جورهایی همهی زندگی آماده شدن است...
پینوشت: در این رابطه دیروز با امین صحبت میکردم. توضیح مربوط: منظور من خودمم! اگر شما این مشکل را ندارید، خب ندارید. ولی به کرّات این مشکل را در خودم و آدمهای همجوّم دیدهام. یک سالی پس از ورود به دانشگاه، متوجه شدم که بابا ما خیلی شوتیم! اصلاً نمیدانستیم که کجا داریم میآییم! ملت کار میکردند، و ما-من و امثالی!- به دنبال سوالهای ابتدایی بودیم. آب که میخواستیم بخوریم، با شک در خدا و پیغمبر شروع میکردیم... دقت کنید، نمیگویم اینها نباشد، نه، باشد! ولی حرف من این است که اولاً باید پیش بینی کنی، و خودت را برای آینده بسازی. و ثانیاً باید برای خودت استراتژِی و روشی را انتخاب کنی که به پوچی و بیکاری نکشد. البته من نمیگویم همهی آدمهایی که کار میکنند جای خوبی ایستادهاند. نه، آنها هم غالباً سوالهایشان را حذف کردهاند. ولی معدودی هستند که قویاند و کار میکنند. آنم آرزوست.